در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال تئاتر | اخبار | حقیقتی که گلویت را می فشارد
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:04:54
نمایش همه چیز می گذرد تو نمیگذری | حقیقتی که گلویت را می فشارد | عکس

به گزارش تیوال به نقل از ایران تئاتر
شناسه مطلب: 64992

ایران تئاتر - سید علی تدین صدوقی : نمایش همه‌چیز می‌گذرد ... یک ملو درام است که بر متن و کلام استوار گردیده ازاین‌رو بازیگر محور نیز هست.

تک بازیگری که باید تمامی این مونولوگ بلند را به‌تنهایی در فرم‌ها و شخصیت‌ها و کاراکترهای مختلف اجرا کند و البته محملی است که یک بازیگر بتواند توانایی‌های خود را به  ظهور برساند. در این‌گونه بازیگری بداهه‌های بدنی وبیانی نقش عمده‌ای دارند البته به‌شرط آنکه دراماتیک باشند. تغییر حس و حال و تحول در بازیگری را می‌توان بخشی از این بداهه دانست.

تک پرسوناژ این نمایش فردی نابینا است. کسی که در تنهایی روی یک صندلی نشسته عینکی دودی بچشم دارد و عصایی در دست. او تمام طول نمایش را روی صندلی‌اش نشسته است به‌جز لحظاتی که روی صندلی می‌ایستد پس درواقع نابینایی او امکان ایجاد حرکات را نمی‌دهد و بازار همین روست که ایستا می‌نماید. در این مواقع بیشترین اکت بازی بر دوش بیان است و حرکات بدنی مانند دست‌ها و پاها و ... متن یک سیر تاریخی را بیان می‌کند از تزار روسیه گرفته تا مصدق و قطعنامه سازمان ملل و عصر یخبندان و دایناسورها و ناپلئون و خورشید و رود گنگ وقس‌علی‌هذا و این گستره تاریخی از زبان یک نابینا کمی عجیب به نظر می‌رسد البته اگر قبول کنیم که این فرد همه گستره تاریخی موردبحث را می‌داند و یا از سر گذرانده است و ناظر آن بوده. کدام‌یک. نابینایی البته یک نشانه است؛ اما نشانه از چه؟ شاید این فرد خود تاریخ باشد که حالا در قلم چرمشیر جان گرفته و می‌خواهد چیزی را به ما بگوید. او از همه این زمان‌ها عبور کرده با اسبش که وارونه روی آن نشسته است. و باید گفت که البته تاریخ تاریک است و کور. نقاط تاریک و کور تاریخ بسیار بیشتر از نقاط روشن آن است زمانی که تاریخ را هماره فاتحان نوشته‌اند و تحریف خود را بر آن افزوده‌اند به‌گونه‌ای که در دنیای امروز نیز شاهد آن هستیم پس دیگر چه اتکایی به این تاریخ. به همین دلیل او کور است و نابینا و البته تنها.

متن از هر دری سخنی می‌گوید این درجاهایی موجب عدم ارتباط مخاطب معمولی تئاتر با نمایش می‌شود چراکه این عدم انسجام و درهم‌ریختگی و آشفتگی او را گیج می‌کند؛ و درنهایت نمی‌فهمد که منظور نمایش بالاخره چه بوده است. این تعدد موضوع متن و ایضاً نمایش را به یک تکرار و ایستایی برده است؛ که درجاهایی این تکرار در خود موجب ایجاد نوعی کلیشه شده. کلیشه‌ای که موجب می‌گردد مخاطب در نیمه‌راه نمایش را دنبال نکند. چون به‌نوعی در طول نمایش این‌ها را شنیده است. هرچند که باید گفت به لحاظ تکنیکی این آشفتگی و درهم‌ریختگی جز ذاتی متن محسوب می‌شود اگر که بخواهیم به دنبال رگه‌هایی از ابزورد باشیم. این معنا باختگی و آشفتگی و از هر در سخن گفتن خود بخشی از ابزوردیسم است. حال‌آنکه از نگاهی دیگر شیوه متون پست‌مدرن را نیز می‌توان دید. تناقض، تضاد، دنیایی آشفته و... درعین‌حالی که در بخش طنز ماجرا نیز می‌توانیم رگه‌هایی از گروتسک را مشاهده کنیم. حس دهشتناکی که از طرح تمام این واقعیات دامنی گر انسان می‌شود زمانی که تو برای لحظه‌ای می‌خندی اما به‌سرعت درک حقیقت گلویت را می‌فشرد، زمانی که تو می‌فهمی و به دانایی می‌رسی دانستن حقیقتی که زیبا نیست و از سیاره‌ای دیگر آمده موجودی که هشت دست دارد و زبانی دراز و زمانی که به این دانایی می‌رسی تنهایی برایت بهترین گزینه است. آنگاه می‌فهمی که باید در مقصد تنهایی از قطار زندگی پیاده شوی. «دلا خو کن به‌تنهایی که از تنها بلا خیزد» و همه این‌ها در قالبی که از تلفیق نوعی سیال ذهن و رئالیست جادویی ساخته پرداخته‌شده به روی صحنه ریخته می‌شود.

 درنهایت تو می‌فهمی به تاریخی که کور است و تاریک نباید اتکا کنی و برای کشف شخصیت و رسیدن به آن ابتدا باید چشمت را روی حقایق ساختگی ببندی تا در تنهایی خودت به‌نوعی کشف و شهود برسی همان‌گونه که شخصیت نمایش به آن رسیده است. باید بی اندیشی ژرف تا نقاط کور و تاریک را پیدا کنی و از آن‌ها رهایی یابی «که‌ای برادر تو همه اندیشه‌ای» یا «تو همه هوشی و باقی هوش پوش» همه این به‌ظاهر حقایق تاریخی که تاریخ بشریت را تشکیل می‌دهند «هوش پوشی» بیش نیست که باید خود را از آن برهانی. او شخصیت نمایش چیز قابل‌مشاهده‌ای را در این دنیا نمی‌یابد. برعکس چشم درونش در تنهایی و در کشف و شهودی خود شناسانه باز می‌شود و از آن چیزی که نمی‌گذرد ونمی خواهد بگذرد لاجرم آن را می‌بیند و درک می‌کند؛ یعنی خود زندگی، یعنی عشق یعنی دانایی این هر سه را نمی‌توان گذاشت و گذشت که هماره با ما هستند حتی زمانی که به‌ظاهر از دنیا می‌رویم زندگی تمام نمی‌شود بلکه تغییر شکل پیدا می‌کند.

اما در خصوص بازی باید گفت که بی‌تا معیریان تمام تلاش خود را کرده ،نسبتاً هم موفق عمل نموده و لحظات نابی را خلق کرده است. می‌دانیم که مونولوگ هرگز آن‌طور که باب شده است یک تک‌گویی نیست. چراکه بازیگر دارد درواقع باشخصیتی که نقشش را بازی می‌کند همراه می‌شود و این در همین ابتدا دو نفر را تداعی می‌کند اول خود بازیگر دوم شخصیتی که بازی می‌کند و باز می‌دانیم که هر شخصیتی حداقل دو وجه درونی و بیرونی دارد پس تا اینجا شد چهار وجه و حداقل چهار ریتم. دو وجه کلی درونی و بیرونی هم‌متن دارد. دو وجه هم مخاطبان که می‌شود حداقل هشت وجه و هشت ریتم. حال به‌ آن اضافه کنید شخصیت‌هایی که در متن وجود دارند و از آنان نام‌برده می‌شود و بازیگر کاراکترشان را بازی می‌کند و... پس هیچ‌گاه با یک تک‌گویی صرف مواجه نیستیم و این مهم را ابتدا وحید نفر در مقام کارگردان و سپس بی‌تا معیریان به‌خوبی درک کرده‌اند. هدایت کارگردان به‌خوبی مشهود است و اندیشه‌ای که در پس همین اجرای به‌ظاهر ساده (ازنظر تک پرسوناژ بودن و نداشتن دکور خاص و طراحی صحنه آن‌چنانی) که سهل و ممتنع می‌نماید و نه ساده نهفته است و بر صحنه ساری و جاری ساخته. درنهایت باید گفت شاهد اجرایی بودیم که تو را به فکر فرومی‌برد و با تو همراه می‌شود و این نشانه‌ی یک اجرای تأثیرگذار است. به وحید نفر وبی تا معیریان و گروه خسته نباشید می‌گویم.

 

 

 

۱۵ آبان ۱۳۹۵