نگاهی به نمایش غلامرضا لبخندی
لبخندی در پسِ زخمها
#جعفر گودرزی
رییس انجمن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران
نمایش غلامرضا لبخندی ،به نویسندگی و کارگردانی کهبد تاراج، اثری چندلایه و تفکربرانگیز است که مخاطب را در لایههای پیچیدهای از احساسات
... دیدن ادامه ››
انسانی، نقدهای اجتماعی، و مفهوم هویت غرق میکند. این نمایش با پرداخت دقیق شخصیتپردازی، فضاسازی خاص و استفاده هنرمندانه از نمادها، توانسته اثری قابل تامل خلق کند.
نمایش بهطور عمیق به بررسی تضاد درونی انسانها و بازیهای روانی میپردازد.
شخصیت اصلی، غلامرضا، تجسمی از یک نسل شکستخورده و گرفتار در تضادهای درونی و بیرونی است. او لبخند میزند، اما این لبخند چیزی جز نقابی بر رنجهای عمیق و سرنوشتی تلخ نیست.
لبخند غلامرضا، که بهظاهر نشانهای از آرامش است، در واقع فریادی از زخمهای فراموششده است. این لبخندِ وقیح و کریه، گریه سرنوشت شوم اوست و از انکار و دردی عمیق سرچشمه میگیرد. او ضدقهرمانی است که مخاطب را با لایههای تاریک انسانی مواجه میکند؛ جایی که حقیقت و فریب به طور عجیبی درهمآمیختهاند.
غلامرضا لبخندی ،روایتی است از لبخندی که حقیقت تلخی را در پس خود پنهان میکند.
در بسیاری از داستانهای تراژیک، شخصیتهایی که در مواجهه با مشکلات،درماندگی هاو دشواریهای زندگی، لبخند میزنند، در واقع از آن برای پنهان کردن احساسات واقعی خود استفاده میکنند. در مورد غلامرضا لبخندی هم این لبخند نمادی از دفاع از خود در برابر دنیای بیرونی است.
این نمایش، با روایت تراژیک و پرداخت هوشمندانه به ضدقهرمانی تاریک و پیچیده، نه تنها اثری نمایشی بلکه درسی انسانی است. غلامرضا، با لبخندی که زهر تلخ سرنوشت در آن جاری است، ما را وادار میکند تا به ریشههای تاریک درون خود و جامعه فکر کنیم.
لبخند غلامرضا، گویی تلخی سرنوشتش را فریاد میزند.این تضاد، نقطه عطفی در خلق این شخصیت چندلایه است که تماشاگر را به چالش میکشد که آیا او قربانی شرایط است یا عامل رذالت؟
این لبخند زهرآلود، سمبلی از شکستهای درونی، تلخی سرنوشت و ناتوانی در مواجهه با حقیقت است.
ضدقهرمانی تاریک، مانند غلامرضا، همیشه مخاطب را در یک وضعیت عاطفی متضاد قرار میدهد و مخاطب نمیتواند از خشونت و بیرحمی او حمایت کند، اما در عین حال هم نمیتواند نگاهش را از او بردارد.او در عین جذابی سراسر نقص و شکستخورده و سرد و پر از تناقض است.این ضدقهرمان تاریک به ما اجازه میدهد تا با عمیقترین ترسها و زشتیهای خودمان مواجه شویم.
استفاده از روح های احضار شده که علت مرگ خود را واگویه میکنند، نه تنها به غنای داستان افزوده و لایههای فلسفی و انسانی آن را تقویت کرده بلکه مخاطب را نیز در یک دنیای پیچیده قرار میدهد که در آن مرگ و زندگی، حقیقت و فریب و گذشته و حال در هم تنیده شده اند.
نمایش ساختار ضد قهرمان محوری دارد.قرار دادن ضدقهرمان در مرکز داستان، به جای تمرکز بر قهرمان، به کشف ابعاد تاریک شخصیت ها و جامعه می پردازد.
اگر نمایش همچون پایان باشکوهش ،شروع قدرتمندی داشت و به گونهای طراحی می شد که مخاطب بلافاصله وارد فضای پرتنش و راز آلود قصه می شد و کنجکاوی او را برای دنبال کردن داستان بیشتر و بهتربرمی انگیخت بسیار تاثیرگذارترمی بود. شروعی که با آرزوی پدر و مادر برای بچهدار شدن آغاز شد، اگرچه ممکن است در ابتدا احساسی و انسانی به نظر برسد، اما با لحن و مسیر اصلی داستان و فضای ترسیم شده که برمحورخشونت ،مرگ و ضد قهرمانی تاریک میچرخد، کاملاً همخوانی ندارد.
و یک حسرت برای چنین متن و نمایشی،کاش چهره غلامرضا تا صحنه های پایانی نمایش برای تماشاگر رونمایی نمی شد چرا که عدم نمایش چهره غلامرضا تا لحظه صدور حکم اعدام، نهتنها رمزآلودگی شخصیت او را حفظ میکرد، بلکه مخاطب را از قضاوت بر اساس ظاهر بازمیداشت و او را وادار میکرد که بر اعمال و تاثیرات رفتارهای او تمرکز کند. چنین جسارت بزرگی میتوانست حس تعلیق و همذاتپنداری را به اوج برساند.
لحظه آشکار شدن چهره در پایان، درست در زمانی که حکم اعدام صادر میشود، میتوانست نقطه اوج نمایش باشد؛ لحظهای که برای اولین بار مخاطب با انسانی مواجه میشود که تمام مدت در ذهن خود قضاوتش کرده است، اما حالا با حقیقت ظاهری و هویتی او روبهرو میشود.
این پایانبندی ، علاوه بر ایجاد یک شوک احساسی در مخاطب، جنبهای فلسفی به نمایش میبخشید و پرسشهایی عمیق درباره عدالت، قضاوت و سرنوشت مطرح میکرد. بدون شک، این انتخاب میتوانست غلامرضا را به شخصیتی ماندگارتر و داستان او را به اثری فراموشنشدنیتر تبدیل کند.
روایت پدر و مادر غلامرضا که با اصرار بر بچهدار شدن، تقدیر خود را به چالش میکشند، بازتابی از غفلت انسانی در برابر حکمت الهی است. این خواسته سرانجامی تلخ دارد و پیامی ساده اما عمیق در بطن خود دارد که هر خواستهای به معنای خیر و صلاح نیست.
یکی از نکات برجسته نمایش، استفاده خلاقانه از نمادها و فضاسازی است. پیکان غلامرضا، بهعنوان عنصری نمادین، بخشی از شخصیت او شده و کاش در کنارش از افکتهای صوتی فضای خیابان های مختلف که قربانیان خود را سوار میکرد هم بهره می برد تا فضایی ملموس تر و پرتنش تر خلق می شد. این طراحی، لایههای بیشتری به روایت اضافه می کرد و مخاطب را به عمق تاریکی قصه میبرد.
کاش حضور قربانیان در پیکان از همان ابتدا رقم میخورد چرا که هم از نظر نمادین و هم از نظر دراماتیک، تأثیرگذارتر بود.اینکه قربانیان یکییکی بعد از روایت قتل خود از ماشین پیاده میشدند قطعا به داستان بُعدی زنده و تکاندهنده تر میداد.این روند به نوعی میتوانست بازتاب رهایی آنان از زنجیره خشونت و قضاوت اجتماعی باشد. دیدن قربانیانی که ابتدا در ماشین کنار هم نشستهاند، حس نوعی اجتماع انسانی و سپس فروپاشی آن را به نمایش میگذاشت و بدون تردید این امر تأثیر عاطفی داستان را بیشتر تقویت و جنبه تراژیک نمایش را بیشتر برجسته می کرد.هر پیاده شدنی میتوانست لحظهای تأملبرانگیز برای تماشاگر رقم بزند.
غلامرضا لبخندی اثری است که در سکوت گریه میکند، در هیاهو میخندد، و در نهایت، مخاطب را با حقیقتی عریان و دردناک تنها میگذارد.
حضور هماهنگ و اجرای پخته و پر از حس های بی نظیر بازیگران، بهویژه در به تصویر کشیدن جنبههای روانشناختی و اجتماعی داستان، نقش بسزایی در موفقیت نمایش داشته است.
و خلاصه کلام اینکه این نمایش تلنگری است بر روح جامعهای که زخمهایش را زیر نقاب لبخند پنهان کرده است…