در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | رسول حسینی: دیروز از سر بی حوصلگی که البته در این روزها به شدت بر من چیره شده، به
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:49:13
دیروز از سر بی حوصلگی که البته در این روزها به شدت بر من چیره شده، به کافه نزدیک خانه مان رفتم. بین خودمان بماند پیشتر ها هم که تجرد بر من حکمفرما بود در راستای تخلیه هر گونه هیجانات ناشی از سبک سری های جوانی و دوری از فضای سنگین خانواده که در این مواقع گریبان گیرم می شد نیز به آنجا سرکی می کشیدم. مراد پسرک کافه چی (بارمن فعلی) با ورود من طبق روالی که در این کافه به راه است،زنگ بالای آن دیوار ابتر یا بهتر بگویم نیمه را زد. میز مورد علاقه من که در تمام این سالها روی آن افکارم را ولو میکردم تا شاید بتوانم ساماندهیشان کنم، دور از پنجره روبه خیابان و در منتها الیه سمت راست در ورودی دقیقن روبروی مدخل ورودی به آن مطبخ فرنگی بود. صدای فس فس دستگاه قهوه ساز با آن حیبت آهنی نا همگون آرامشی عجیب به من میداد حتی بهتر از موسیقی های بی کلام بلوز یا جاز که زیر متن کافه را پر میکرد. نگاهم به میز افتاد لبخند از صورتم محو شد. مراد کافه چی از پشت آن نیم دیوار به بیرون جستی قهرمانانه زد وگفت مهمانان ویژه کافه اند، یک امشب اون چای ساده سادت رو روی میز کنار پنجره بزن بر بدن تا اینجا خالی بشه، دمت قیژ عمو سیبیل. با قیژ گفتن و سبیل خواندنم لبخند دوباره به من خودش را نمایان کرد و مهربانی بر من چیره. البته که تغییر جا وموضع برای تنوع هم که شده بد نبود.روی میز که نشستم دود عود روی میز بی رحمانه در حلقم پیچید. سرفه کردم و کردم وکردم. در این بین با دستی سعی در خاموش کردن عود یا حداقل دور کردن آن از خودم داشتم و با دست دیگر سعی در رعایت ادب که همانا گرفتن جلوی دروازه دهان بود. مراد عود را از من گرفت ولیوان آب جوشیده تازه سرد شده را در دست من گذاشت. به سرعت سر کشیدم وسرفه را قهرمانانه مغلوب کردم. نگاه سنگین کافه نشینان عرق از پیشانی ام جاری کرد و رخساره را قرمز. آینه نداشتم که ببینم اما برون زدن حرارت از صورتم این را به من نوید می داد که لبو شدم، انگار تمام خون بدنم یکجا در صورتم جا خوش کرده بودند. آمدم دستمالی از روی میز بردارم تا عرق نشسته بر جبین را پاک کنم و بر فضای حاکم مسلط شوم، چشمم به نوشته ای با خودکار آبی روی دستمال چهار لا در جعبه چوبی که جا دستمالی می خوانیمش افتاد. انگار که راز هفت دنیا را پیدا کرده باشم آسیمه سر برداشتم و با زیرکی تمام اندکی بر پیشانی ام ساییدم، ظریف و بی رمق که مباد نوشته رویش آسیب ببیند. آرام پایینش آوردم.دست خط خوبی داشت خودکارش هم عطر. نفهمیدم مراد کافه چی کی چای را آورده بود که با بر خورد دستم ریخت روی میز واندکی بر لباسم. اینبار خجالت نکشیدم حتی عصبانی هم نشدم، خندیدم با صدای بلند. خنده من همه ... دیدن ادامه ›› را به خنده وا داشت. مراد که با دستمال حوله ای بد بوی خود به سمت میز می آمد گفت عمو سیبیل کار مارو زیاد کردن خنده داره آخه، یه روز ازت خواستم جای دیگه بشین، اینجوری خواستی تلافی کنی عمو؟ جوابی جز نشاندادن دستمال به مراد نداشتم، تا دید چشمانش دو دوئی زد و بلند بلند خندید و همه با او ومن با همه. یکی در میان خنده اش گفت: چی روشه بابا بگید بیشتر بخندیم خو.
ومراد کافه چی بلند خواندش:
من تورو با همین کچلیت دوست دارم خره/امضاء .....
وهمه خندیدند. چه ساده و بی هیچ موضوعی. حوصله من هم جای خودش را در وجودم باز پس گرفت و بی حوصلگی به اعماق درونیم دیپورت شد. تا خانه به این فکر میکردم که چه کسی برای کدام هم سری(کچل) چون من این جمله را نوشته و آیا حال او هم خوب شده؟ کاش این متن تعد نامه به دست صاحبش برگردد 
ترک عادت هم بسی خوش بود.
19/آبان


از: خود
چه زیبااااااااااا:)
۲۰ آبان ۱۳۹۳
خانم زمانی عزىز سپاس از شما بسیار بجا و درست می فرمایید. مستند بودن اىن نوشتار دست من رو برای پایان بندی بهتر بسته بود.
۲۱ آبان ۱۳۹۳
خانم شجاعی مهربان، مرسی از توجه شما.
۲۱ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید