در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | رسول حسینی: "جیمز جویس رو میشناسی؟" ته یک کوچه باریک، لابلای خرما ف
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:45:48

"جیمز جویس رو میشناسی؟"

ته یک کوچه باریک، لابلای خرما فروش ها و پلاستیک فروش ها یه اتاق رنگ رو رفته بود با حصارهایی از چوب که شیشه های مابینش تورو از درون پوسیده و پر غمش با خبر می کرد،نفس کهولت چنان رو شیشه هاش نشسته بود که به سختی ماشین تحریر دستی سیاه رنگ روی میز کنار پنجره رو می دیدی،سر تاسف که می چرخوندی تا آهی از ته دلت بکشی چشمت می افتاد به یه اتاق بزرگ که تمامش رو چوب گرفته بود،چوب رنگ رو رفته ای که ریش گرو می گذاشت تا تو بگذاری و بگذری از قدمت سالها ی گذشته این چهار دیواری.
چرخیدیم و بالبخندی که انگار روی صورتم سالهاست دوختند
گفتم :"ته این کوچه چه داستان ها که خلق ... دیدن ادامه ›› نشده."
عینکش رو در آورد، چشمای گود رفته اش رو ریز کرد:
" چه داستان ها؟خرما و شیره اش رو دریاب، سوخته موشکه لامذهب."
ته چشمش همیشه یه غمی لم داده بود که شاخصه چهره اش شد،اصلن برای همین دکتر گفته بود باید چشمهات رو بذاری پشت ویترین.موهای چربش رو دستی کشید و با اون قد دیلاق لق لقوش گفت:"بریم شهبازی".
وسط لباس فروش ها ته یک پاساژ زهوار دررفته که پر بود از دیکیز و رانگلر و اورکت های خاکی رنگ،یه کتاب فروشی بود عبوس و اخمو که درونش با آقای شهبازی شاد بود.
گفتم:"سفارش داده بودی چیزی برات بیاره؟"
با سر گفت بله البته بله تو دهنش نمی چرخید اما چون حق رو در انتخاب بین آره و بله به من سپرد با اشتیاق بله رو از تکان سرش شنیدم.در که باز شد چشمش خورد به کتاب سبز رنگ با تصویر یک مرد کت پوش،نشسته بر صندلی لهستانی و گلدانی پیش رو.
گفت: "جمیز جویس رو بدید لطفن؛اون سبزه."
نگاهش کردم لبخند عمیقی تحولیش دادم و گفتم:"جیمز جویس رو میشناسی؟" دو تا تک قهقه زد و بعد ویترین چشماش رو برداشت، باز چشمای گود رفته اش رو ریز کرد:
"همه شناخته هام رو ته اون کوچه بن بست جا گذاشتم
/دست نوشته ها-آخرین روز تابستان نود و پنج/
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید