خاطرم هست توی کمد مادرم قایم شده بودم و سوراخ سنبه هایش را می کاویدم و خرت وپرت ها را جابه جا می کردم که دو تا از رفقا آمدند خانه ی ما. مادرم گفت: «مطمئنم یه جایی همین جاهاست.» داشتم لباس ها را جابه جا می کردم که یکی از رفقا در کمد را باز کرد و مرا آنجا پیدا کرد. داد زدم: «ای مادربه خطا!» دوباره فریاد کشیدم و دویدم دنبال هردویشان تا از خانه زدیم بیرون و همان طور که راهشان را می کشیدند و می رفتند، حرف ها شان را می شنیدم: «چش شده؟ چه مرگشه؟»
.
.
.
با اتوبوس به بخش خیریهی بیمارستان میرفتم و همانطوری هم بر میگشتم. بچههای توی اتوبوس به من خیره میشدند و از مادرشون میپرسیدند: اون آقاهه چشه؟ مامان، چه بلایی سر صورت اون آقاهه اومده؟ . و مادرشان هم ساکتشان میکرد، هیشششششش! آن «هیشششششش» از هر توهینی بدتر بود!
.
.
.
اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات میزیست نوشتهی چارلز بوکوفسکی
با صدای احسان چریکی