من امشب به رؤیای تو دل سپردهام
پیکر پاکت به پاکدامنی بر بستر ساده خفته است
و من به سان آنکه می کوشد و میخواند، دیدهام
دیدهام زیر آسمان همه چیز بیهودهست
چه شگفتی دشواری، باید زیست
زانکه پیکر ما گلی است که خم میشود
ای اندیشه که ره به جنون میبری
برو بینوا، بخواب! بیم تو مرا بیدار میکند
آه با غم عشق تو، این
... دیدن ادامه ››
عشق نزار من
که دم برمیآورد آنگونه که روزی دم فروبندند
ای نگاه بسته که به گاه مرگ چنین میشوی
ای آنکه در رؤیا لبانت بر لبان من میخندد
وخندهی مستانهتر را انتظار میکشد
زود برخیز و بگو آیا روح جاوید است؟
(ورلن)