دو نفر از تئاتر بین های واقعی که نظرشون به من معمولا شبیهه برای این نمایش نظر خیلی مثبتی گذاشته بودند و این باعث شد که منم ترغیب بشم ببینمش. خیلی به نظرم این نمایش صندلی هاش پر نمی شد و ناراحت بودم که تئاتری که به نظر انقدر خوب میاد، چرا باید صندلی ها خالی باشه! برای نمایش، ردیف اول بلیط خریدم. روز جمعه بود و به نظرم بی ترافیک. متاسفانه به ترافیک خوردیم و تقریبا بیست دقیقه دیر رسیدیم و اونجا بود که فهمیدم سالن تئاتر هامون یک در هم از بالا از کافش داره و بدون اینکه بلیطمون را ببینند، راهمون دادند رفتیم تو و ردیف های آخر نشستیم و اونجا بود که فهمیدم خداروشکر چقدر صندلی ها پره. به نظرم بازیگرها خوب بودند و صداشون به ما که تقریبا ردیف آخر بودیم هم می رسید. کلا به نظرم نمایشه خیلی مفهوم داشت و متفاوت و باحال بود، ولیییییی ذهن من خیلی درگیر بود و پرش داشت و احتمالا تمرکز برای کسانی که دور از صحنه ردیف های آخرند سخت تره، همش را نفهمیدم. احتمال داره دوباره بیام ببینمش. موضوعش سوگ و فقدان بود و به نظرم حرف هایی برای گفتن داشت. به هر حال، سوگ فقط سوگ یک عزیز نیست و در جنبه های دیگر زندگی هم به نظرم کاربردی بود. آخر نمایش یک موزیک غمناکی پخش می شد که کاش یک ربع همین طوری ادامه داشت و در حال و هوای خودمون می نشستیم و گریه می کردیم. حال می داد. نمایش تموم شد، مجبور شدیم بریم.