دیشب نمایش رو دیدم. بخشهای اول خیلی برام گنگ بود. صدا در سالن به وضوح شنیده نمیشد. اما کمکم متوجه روند نمایش و دیالوگها شدم. از دیروز هرچند وقت یکبار بخشی از نمایش رو به خاطر میارم. انگار به مرور معناهای بیشتری برام پیدا میکنه. مصداقهایی ازش در زندگی واقعی پیدا میکنم. برای من لحظهای که همه کلید داشتن و به هم نمیگفتن. لحظهای که اون زندانی دیالوگهای سیئر رو تکرار میکرد اما شک میکرد بهش و خودش رو قانع میکرد. اون لحظهای که زندانیها برگشتن و گفتن اینجا خونهی ماست. و دیالوگهایی که مکرر میگفت که بیتفاوتی بدتر از هر مرگ و گناهیه.لحظاتیه که در ذهنم ثبت شد. اون لحظه که ساعتی تقلا میکرد برای بیرون اومدن از زندان میخواستم بلند شم و بیام روی سن. وسطهای نمایش احساس میکردم بیشتر ازین نمیتونم این فضا رو تحمل کنم. شاید این هم بخشی از تجربه این نمایش بود. با وجود تعداد زیادی از بازیگران. هرکس نقش منحصر به فردی داشت و همه روی صحنه میدرخشیدنن و برخلاف نقشها در واقعا تک تک ادمهای اون صحنه کسانی بودن که بیتفاوت نبودن. هماهنگی تمام بازیگران شگفت زدم میکرد. البته به خاطر نوع اجرا کمی نگران اسیب رسیدن به سلامتی بازیگران شدم. خداقوت به همگی. نمیدونم توی این وضعیت سخن رفتن روی صحنه با محدودیت ها درسته یا تحریم اون. اما خوشحالم که این نمایش روی صحنه رفته.