کوچک که بودم
پدرم برایم بلندترین انسان بود.گاهی خودم را به خواب می زدم تا مرا بغل کند.گاهی گریه می کردم تا نوازشم کند. گاهی هم مرا روی شانه هایش میگذاشت. آنوقت دیگر کنار خدا بودم و هیچ کس را ... حساب نمی کردم.
کوچک که بودم.
پدرم نبود. جبهه بود و من همیشه با خیالش زندگی می کردم.در خیالم در آغوشش می خوابیدم.نوازشم می کرد و بر شانه هایش می نشستم.
چقدر رویاهای بچگی خوب است. دلم تازه شد.اشک اما...
کوچک که بودم