گاهی میان مرز گذشتن و نگذشتن از خود گیر میکنم،
میان بخشیدن خودم و نبخشیدن، سرگردانم.
به گذشته میاندیشم؛ به اینکه آیا درست زیستهام یا نه.
در میان خاطرات گم میشوم و به آیندهای که شاید خوب باشد، چشم میدوزم.
شک و تردید، مثل طوفانی بیرحم، احوالم را در هم میشکند
و شکنجهی افکارم، شبهایم را میبلعد.
میان فراز و فرود زندگی غرق میشوم
و در لابهلای روزهای تلخ، گاهی ردپای خوشیها را می یابم.
ذهنم پر از اندیشههایی است که مدام مرا میبلعد و دوباره به من باز میگرداند؛
گویی افکارم را هزاربار میجَوَم و باز میچشم.
در این کشاکش بخشیدن و نبخشیدن، روزی جان خواهم داد...