در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | کیمیا TAV: سرم را تکیه میدهم به پنجره تاکسی.صدایش در گوشم میپیچد.صدایی که میتواند
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 14:44:23
سرم را تکیه میدهم به پنجره تاکسی.صدایش در گوشم میپیچد.صدایی که میتواند مرا از این دنیای خاکستری بیرون بیاورد.
شاید اگر چند ویسکی هم بنوشم،اینقدر مست نمیشوم.مست صدایش،آن صدای بی نقص و تو دماغی.
با ضبط صوت ور میروم و صدایش را زیاد میکنم.ای کاش سه شنبه آنقدر با عجله نمیرفت که آخرین حرف از "خداحافظ"ش جا بماند.
به آخرش که میرسم فقط مانده خدا حاف .لعنتی!سرم را به پنجره میکوبم.سهم من از او چه بود؟چند پاراگراف حرف تکراری و یک خداحافظی فلج؟فلج شده ام ...مگر حتما باید پایم میخ شود روی زمین تا فلج بودنم ثابت شود؟من مغزم فلج است...قلبم و پاهای بی رمقم .
تمام حرفهایش را از بر شده ام...من هفته هاست که با این صدا زندگی میکنم و بالشتکی قرمز را در آغوش میگیرم و خودم را گول میزنم! خودم!همان کودک مرده که دیگر حالش از عروسک های رنگی بهم میخورد.همانطور از از بستی قیفی و بادبادک هایی که در اوج ،به بی کسی اش پورخند میزنند. .
ای کاش صدایش همینجا کنارم در همین هوای مملو از آلودگی بپیچد و برود زیر گوشم و قلقلکم بدهد...ای کاش دهانش را بیاورد زیر گوشم و بگوید:لیلا..
و بقیه حرفش را بخورد.
زنی به من زل میزند.برایم مهم نیست که چه فکری میکند درباره موی پریشانم ویا چشمانم که خون افتاده میانشان. برایم او ... دیدن ادامه ›› مهم بود که بعد از آن خداحافظی ناقص دیگر برنگشت.
مرا سپرد به تابستانی که سرد میشد و قهوه هایی که دیگر از دهان افتاده بودند.
نگاهم میافتد به شیشه های بخارگرفته .رویش یک میز میکشم.یک صندلی میگذارم و
یک گلدان.او عاشق کتاب است.
پس بوف کور هم میگذارم کنارش.روی ویلچر پر از بخارم مینشینم و او در حالی که به شال روی شانه ام زل زده،مینشیند.
دلم میخواهد از او بازجویی کنم.دستانش را ببندم و بگویم اعتراف کن.به دوست نداشتنم اعتراف کن که من بروم بمیرم برای خودم.بروم بمیرم برای روزهایی که خودم را به صلیب کشیدم برای با تو بودن.
و او لبخند بزند.همان لبخند همیشگی که مرا میکوبد به دیوار و دستانش را میگذارد روی دهانم که از عشقش خفه شوم و کبود کبود بیفتم روی سرامیک های مملو از ته سیگاری هایش... .لبخند جذابی که به بارها به قلبم شلیک کرد.
_چرا منو دعوت کردی کافه؟
کافه؟من فقط یک میز کشیدم و دو صندلی به اضافه ی اندکی تجملات.
و گنگ میمانم در انتظار جوابی،چیزی که مرا ازین مخمصه نجات دهد.چه میتوانم بگویم؟
لحظه ای هم نمیتوانم به این فکر کنم که به او واقعیت را بگویم.دلیل لرزهای سه شنبه و بیخوابی های شبانه ام.
_خواستم ببینمت.
به صندلی تکیه میدهد و ناخنش را میجود.آن ناخن های بیگناه که هیچوقت فرصت بلند شدن و ایستادن را نداشتند.
_برای چی؟
و من به حماقت خود میخندم.باید منتظر این سوال میبودم و حالا گرفتار شده ام در برق چشمانش .
_برای...برای...
دستی روی شانه ام،مرا تکان میدهد. آنقدر تکان میدهد که دلم میخواهد بالا بیاورم تمام حرفهای نزده ام را.
_خانوم،خانوم،شما حالتون خوبه؟
با چشمان نیمه باز به دور و برم نگاه میکنم.
ضبط صوت کف تاکسی افتاده و من روی پای زن. راننده از آینه به من نگاه میکند من به بخار روی شیشه.
فقط مانده یک صندلی ، یک میز ،یک گلدان،یک بوف کور و من که کنار ویلچرم ایستاده ام و دارم میان بخار غرق میشوم.
و او قبلا غرق شده.با یک خداحافظی ناقص....خداحاف!
و من مست این هذیان ناب شدم
جرعه ای شراب و بوف کور و قلم کیمیای عزیز

همان لبخند همیشگی که مرا میکوبد به دیوار و دستانش را میگذارد روی دهانم که از عشقش خفه شوم و کبود کبود بیفتم روی سرامیک های مملو از ته سیگاری هایش...
۰۳ مهر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید