در گوشه ای از ذهنم
زنی تنها
چای میریزد برای معشوق خیالیش...
و دخترکی بغض کرده
عروسک های بی دست و پا
را بی چشم خواب می کند....
درگوشه ای دیگر
دلتنگی های زنی
شال می شود برای در راه ماندن یک مرد....
و پیرزنی غمگین هر روز به قاب عکسی از جنس رفتن چشم می دوزد...
کمی آنسوتر اما
... دیدن ادامه ››
کنار پنجره ی چشمم
زنی آبستن
نوازشگر کودک به دنیا نیامده ی خود شده است...
تا قصه های مادرانه را درگوش جنینی مرده فریاد کند
سالهاست در سرم تیمارستانی بر پا شده است
پر از زنانگی های عقیم...
زهرا رحمدل