راز خوشبختی ما در ناکجا جا مانده است
چشم هامان تا سحر در پشت در وا مانده است
چلچراغ دیده ای روشن نکرد این سینه را
ظلمت موهوم یک تردید در ما مانده است
از افق تا بیکرانه ، ماه سو سو می زند
وحشتی اما به دل از بهت صحرا مانده است
آفتاب زندگی در ساحل جان ها نشست
شب تو گویی در دل امواج دریا مانده است
جان اگر پرواز دارد در ورای آسمان
جسم رنجورم ولیکن بر سر پا مانده است
سرخ رو از سیلی ایام می باشد رخم
پشتم از نامردمی ها این چنین تا مانده است!
۱ نفر
این را
امتیاز دادهاست