«لذّت تماشای نکبت»
مجید دیندار
یاماها نوشته و کارِ رفیقِ همدردم کهبد تاراج برآمده از دلمشغولیهای او و نوعی مایکروگرافیِ تئاتری از زیستِ ساکنینِ جنوبِ شهر است؛ همانگونه که در دیگر نوشته/کارهایش خواندهایم و دیدهایم. پیشترها و در مواجهه با جوادیه (یا بیستمتری) برایش و در ستایشش نوشتم که آنچه به صحنه آمده «پرفورمنسِ کلام است و بس». و این مایکروگرافیِ بصری از زیستِ ساکنینِ جارو شده و جمع شده در جنوبِ شهر به میانجیِ همین ادبیات –ولو وام گرفته شده از فیلمفاسی- است که در بطنِ متن بارگذاری شده و رُخ مینماید. فرم و ساختارِ این نمایش که مونولوگمحور است –فارغ از علاقهی نویسنده به نگارش مونولوگهای طولانی- و با توجّه به دنیای آدمهایی که زیرِ میکروسکوپِ نورِ صحنه به تماشایشان وامیداردمان در نسبتِ با محتوای ارائه شده همخوانی دارد. (اینکه این انتخاب آگاهانه بوده یا از روی علاقهی او به چنین ساختاری بحث دیگریست). اپیزود اوّل زنیست که درد دلهایش را با مردی که در را به روی خود و او بسته واگویه میکند. پس کسی قرار نیست پاسخش دهد و فرم با محتوای ارائه شده همخوانی دارد. اپیزود دوّم دختریست که جهتِ پارهای توضیحات در حصارِ بازجویی قرار گرفته، امّا گویا کسی گوشش به حرفهای او بدهکار نیست. پس باز هم فرم با محتوایِ ارائه شده که همانا روحِ گرفتارِ دختری ربوده شده و پریشاناحوال و سنجاق شده به بافتِ فرسودهی شهر است ایضاً همخوانی دارد. اپیزودِ سوّم که مبتنی بر روایت و خاطره گویی ارائه میشود با هوشمندی در نورپردازی روی سکّوی تماشاچیان همراه است. کارکرد این اپیزود در شکلِ روایی و نقلِ خاطره رمزگشایی از اپیزودهای اوّل و دوّم و ترسیمِ خطوط بینِ شخصیتهاست که باز هم فرمِ تکگویی را توجیه میکند. سه مونولوگ و هر کدام متمایز از قبلی و در پاسخگویی به چراییِ ایجابیَتَش.
امّا از تمامِ اینها فارغ از بد و خوبش میگذرم. چرا که در آن سوی صحنه انتظاری بود مرا که باز
... دیدن ادامه ››
حاصل نشد...
مسئلهای که در نوشتهها و نمایشهای کهبد تاراج نقطهی قوّت است توأمان پاشنهی آشیلِ متن و نمایشش نیز هست. و آن زیستِ فرودستان و جنوبِ شهرنشینان است. زیستِ جنوبِ شهری فار غ از زمان و مکان، زاییدهی نظمِ سرمایهدارانه است. همان نظمی که اقلّیتی را شمالنشین و اکثریّتی را جنوب نشین کرده، حتّی اگر این جنوبِ شهر به گسترهی شرق تا غرب و یا مرکز تا بیانتهای جنوب باشد. اینکه در روزگاری که تناقضاتِ نظمِ کاپیتالیستیِ جهان به نقطهی فرازینی رسیده که زیستِ فرودستان را عیانتر از هر زمانِ دیگری به سطحِ پدیدار آورده و پرداختن به زندگیِ ساکنینِ این تبعیدگاهِ «منطقِ سود» را بر هنرمندان ملزم و اینکه از بینِ اهالیِ تئاتر رفیقی زاویهی دیدش به همان سمت و سو گرایش دارد جای امیدواری است. امّا حاصلِ کار متأسّفانه ناامیدانه. آنچه در نوشتههای کهبد تاراج (با تمامِ توانمندیاش در بیانمندیِ زیستِ فرودستان) در غیابِ مطلق است در دو چیز خلاصه میشود: اوّل نپرداختن به عاملِ چنین فلاکتی که همان تناقضاتِ ساختاریِ نظمِ حاکم است و دالِ وضع موجودِ این طبقه که همین باعث میشود تنها به مدلولها بپردازد. کهبد تاراج پَکیجی از فلاکت و درد را در بستهبندیِ تئاتری ارائه میکند تا طیفی از قشرِ متوسّط عطر و ادکلن زده و شیک و آرایشکرده در تاریکیِ سالنِ نمایش و با حفظِ فاصله از واقعیّتِ دردناکِ زیستِ چنین مردمانی به تماشایش بنشینند و در نهایت دلی به حالِ این جماعتِ دربند بسوزانند. و غایبِ دوّم در کارهای او سوبژکتیویتهی طبقهی فرودست است و فقدانِ عاملیت در نمایندگانِ این طیف که کهبد در آثارش ارائه میدهد. در روزگاری چنین صعب که شرحش رفت آنچه بیش از هرچیزِ دیگری برای قشر فرودست اهمّیت دارد معیشت است، و زدودنِ پردهی ساتری که پوشانندهی ذاتِ چنین وضعیتی است وظیفهی هنرمند؛ امّا نویسنده/رفیقِ ما داستانش را بر پایهی عواطفِ این جماعت بنا میکند. مسئله این نیست که فرودستان عاشق نمیشوند، یا در بندِ خرافات گرفتار نمیآیند یا عواطفشان بیاهمیّت است، مسئله این است که آن جماعتِ نشسته در تاریکی که وقت و پولِ تماشای تئاتر را دارند احتمالاً به این وجوه توجّه بیشتری دارند و نمایش هم این خوراکِ فرهنگی را برای ایشان تدارک دیده و به خوردشان میدهد. گیریم که با کیفیتی بالا. امّا همچنان آن دو غیابِ مطلق است که در صحنه مهجورانه و بیداستان باقی میماند و در میانِ تشویقِ حضّارِ متلذّذ از تماشای آن نکبت در تاریکی فرو میرود.
بیشک اگر کهبد تاراج با این سطح از توانایی در واژهآرایی و روایتگری به عواملِ ساختاریِ شکلدهنده به طیفی که بر آن نظر دوخته نیز توجّه کند آثارش ماندگار خواهند شد. وگرنه تنها عضوی از صنعتِ فرهنگِ بورژوازی و خرده بورژوازی خواهد ماند و فاصلهاش با واقعیّت انضمامی هر روز بیش از پیش.