امروز بعد از مدتها کسی نبود که نیاز به تکیه دادن به من داشته باشه،من بودم و تنهایی و ساعاتی که مسوولیت هیچ چیز گردنم نبود و دلی که عجیب تنگ مامان بود،گوشی رو برداشتم و دو اجرایی که دلم میخواست ببینم بعد از یکسال و میدونستم روز آخر اجراشون هست رو دیدم،یکی پر شده بود و یکی جا داشت،بلیطی خریدم و رسیدم به مونولوگی که شاید خیلی قوی نبود اما بازیگری داشت که باعث میشد غرق بشم تو قصه ی پسری تنها،پسری که درگیر بیماری مادر بود،بی پناه شده بود.اسامی که روی دیوار پخش شد،دنبال اسمت گشتم فوزیه،کاش معجزه ای بود و یکبار در حد شریک شدن برای دیدن یک تئاتر دیگه همراهم میشدی،نه درست میگفت پسرک تنها معجزه اتفاق نمیفته،و هر بار که از کهشکشان چشمهای مادرش گفت قلبم تکه تکه شد.
قطعا هر کس دیگه این متن رو اجرا میکرد و قطعا اگر مدتها از دیدن آخرین تئاتر بزرگسالم نمیگذشت،از این نمایش به این اندازه لذت نمیبردم اما شرایط برای غرق شدن تو قصه ی پسرک مهیا بود و شبی شد که میخواستم.بعد از یکسال و خورده ای دوری از دیدن تئاتر...