باران اهسته می بارید و من با نگاهی معصومانه به قطراتش می نگریستم....
مانند کودکی که تازه به دبستان رفته است و حروف الفبا را مدام باخود تکرار میکند که مبادا یادش برود تو را با خود مرور میکردم....
همیشه با خود میگویم دیگر از تو یادی نمیکنم و تو را مساوی هیچ قرار میدهم
اما............
تو هرچه باشی و هرکه باشی برایم همچون خورشید تابانی که گل افتابگردان با دیدنش جانی دوباره میگیرد....!!!
از: سودابه عینی