در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | امیر پارسائیان مهر درباره نمایش کمی شبیه تئاتر: یادداشت دکتر ابوالفضل حری بر نمایش «کمی شبیه تئاتر» منتشر شده در خب
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 15:41:51
یادداشت دکتر ابوالفضل حری بر نمایش «کمی شبیه تئاتر»

منتشر شده در خبرگزاری آنا
۵ آذر ۱۴۰۳

خبرگزاری آنا ـ ابولفضل حری (استاد دانشگاه، پژوهشگر و منتقد ادبی):«کمی شبیه تئاتر»، به نویسندگی، کارگردانی و تهیه‌کنندگی میثم زندی مدتی است که اجرایش را در سالن قشقایی تئاتر شهر آغاز کرده و چند اجرای پایانی را ... دیدن ادامه ›› می گذراند.

این نمایش در نگاه اول ساده به نظر می‌رسید، اما هر لحظه‌اش چنان عمیق و درگیرکننده بود که نه فقط مرز میان تماشاگر و بازیگر، بلکه میان واقعیت و خیال را هم در هم می‌شکست. در بدو ورود، فردی که گویی از چراغ جادو بیرون آمده باشد، به ناگاه روبروی ما سبز شد و ما را به تمامی غافلگیر کرد به سبب پرسشی که پرسید: «نظرتان دربارۀ آینه چیست؟» این پرسش مرا بی‌درنگ به یاد شعر سیلویا پلاث، شاعرۀ امریکایی و همسر تد هیوز، انداخت؛ شعری که سال‌ها پیش خوانده و در کلاس هم تدریس کرده بودم و هنوز صدای صادقانۀ آینۀ آن در ذهنم طنین داشت.

بانو نیز گفت: آینه، آخرین تصویر را از ما نشان می‌دهد پیش از آنکه از خانه خارج شویم. هیچ نمی‌دانستیم همین پاسخ‌های ما، بعداً خود جزیی از نمایش خواهد بود و ما با همین پرسش در آستانه ورود به دنیای نمایش قرار گرفتیم. در شعر پلاث، آینه شخصیتی زنده و صادق دارد. او خود را «چشم کوچک الهی» می‌نامد؛ آینه‌ای که تنها حقیقت را بازتاب می‌دهد، بی‌هیچ تعصب یا ملاحظه (عذرخواه هستم که اصل شعر را ذکر می‌کنم، چه هم زبان شعر ساده و مفهوم است و چه اینکه شعر در فرایند ترجمه، به قول رابرت فراست، «از دست می‌رود»)

I am silver and exact. I have no preconceptions
Whatever I see I swallow immediately
Just as it is, unmisted by love or dislike
I am not cruel, only truthful --
The eye of a little god, four-cornered

هر روز، زنی را می‌بیند که به او نگاه می‌کند و در پی یافتن ردپای جوانی از دست‌رفته است. اما زن، به‌جای پذیرش حقیقتی که آینه به او نشان می‌دهد، به ماه و شمع پناه می‌برد؛ بازتاب‌هایی فریبنده که واقعیت را کم‌رنگ و زیباتر جلوه می‌دهند:

Then she turns to those liars, the candles or the moon
I see her back, and reflect it faithfully
She rewards me with tears and an agitation of hands
I am important to her. She comes and goes
Each morning it is her face that replaces the darkness
In me she has drowned a young girl, and in me an old woman
Rises toward her day after day, like a terrible fish.

شعر پلاث همیشه برایم نوعی آینۀ ذهنی بود؛ بازتابی از خودآگاهی. اما امروز، نمایش چیزی شبیه تئاتر این مفهوم را به شیوه‌ای عینی‌تر و ملموس‌تر به من نشان داد یا بهتر، «بازنمایی کرد» (برای آنکه، نوشته طولانی نشود، از روی اجبار تحلیل شعر پلاث را حذف کرده‌ام).

مشاهده ادامه مطلب در خبرگزاری با لینک
https://ana.ir/fa/news/942531/%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D8%AA%D8%A6%D8%A7%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D8%A8%DB%8C%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B4%D9%88%D8%AF