فکر کنم سه ساعتی میشه اینجا تو ایستگاه منتظرشم . اوتوبوسها پر و خالی از جلوم رد میشن اما هیچ زنی با روسری کبود ازشون پیاده نمیشه . سه شنبه خودش بهم گفت که میاد درست وایستاده بودیم جلوی شمشادای حرص نشده دم مسجد . یه لبخند مضطرب گوشه لبش دلمه بسته بود گفت که میاد با همون روسری کبود .اما، هنوز نیومده . دلم شورش ُ میزنه ، نکنه که نیاد . میلرزم . از روی صندلی چرک گرفته ایستگاه پا میشم تا لب جوب با قدمهای کند شده میرم . یه نگاه به آسمون میکنم یه نگاه به چهار راه. پشت چراغ قرمز اتوبوسی نیست ، سرم میندازم پایین بی اختیار نگاهم رد آب رو میگیره ، یه موش از این ور آب میره اون ور و با یه جهش موزیانه میره تو سوراخ یه فاضلاب . موش بیچاره دم نداشت ، شاید که دمش گیر کرده باشه لای پره های دوچرخه یا شاید یه سوپور موقع باز کردن راه آب ناغافل بریدتش ، چه تیری کشیده وجودش . ضربه محکم جسمی سخت منُ از افکارم، از جوب بیرون میکشه ، مردی موقر با کت و شلوار و کیف سامسونت از کنارم عبور کرد غرق در افکار خودش و بی توجه به برخورد کیفش با ساق پام . با چشمام دنبالش میکنم سر چهار راه بین آدما گم میشه . چراغ سبز شده ولی هنوز اتوبوسی نیست . برمیگردم رو صندلی چرک لم میدم ، دستامُ تو جیب شلوارم میکنم تا کمتر احساس عاطل بودن داشته باشن ، صدای الله اکبر با صوت تو فضا می پیچه . دلم میلرزه . احساس غربت میکنم . یه بغضی تو گلوم می پچه . سعی می کنم خفش کنم اما با تمام وجود می خواد که لبریز شه . چشمهام بی جهت می چرخونم . قصابی روبروی ایستگاه با بی حوصلگی و زحمت کرکره مغازشو پایین میکشه .تمام فروش امروزش چهار تکه استخون لخت بود که گذاشت دم باغچه برای گربه ها ، از این معامله راضی به نظر می رسید.
اتوبوس زردی تو ایستگاه نگه میداره . به خودم میام . هنوز منتظرم . در بین زنهای پیاده شده از اتوبوس روسری کبودی نمی بینم . سه ساعت و سی دقیقه گذشته...