همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
مولانا

http://bit.ly/monajat94

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم

هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی

با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم

گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما

چون بوی توام آمد از گور برون جستم

آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی

وان یوسف کنعانی کز وی کف ... دیدن ادامه ›› خود خستم

خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد

گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم

چون عربده می کردم درداد می و خوردم

افروخت رخ زردم وز عربده وارستم

پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم

در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم

صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم

صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم

گوساله زرین را آن قوم پرستیده

گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم

بازم شه روحانی می خواند پنهانی

بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم

پابست توام جانا سرمست توام جانا

در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم

چست توام ار چستم مست توام ار مستم

پست توام ار پستم هست توام ار هستم

در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی

چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم


"مولانا"

منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب
از دست و زبان که برآید***کز عهده شکرش بدر آید

اولین هدیه ای که گرفتم هشت سالم بود کتاب گلستان سعدی که خوندنش لذت بخش بود.حکایات سعدی کهنگی نداره و دربردارنده مضامین اخلاقیست که هر جامعه ای در هر زمانی محتاج اوست.گذشت سخاوت پرهیز از پرخوری و شکم چرانی صبر و....وهمه اینها با نثری بلیغ و فصیح که به دل آدمی مینشیند و روح را جلا میدهد...

یکم اردیبهشت روز بزرگداشت شیخ اجل گرامی باد

مادر نگاه خسته و تاریکت
با من هزارگونه سخن دارد
با صد زبان به گوش دلم گوید
رنجی که خاطر تو ز من دارد
دردا که از غبار کدورت ها
ابری به روی ماه تو می بینم
سوزد چو برق خرمن جانم را
سوزی که در نگاه تو می بینم
چشمی که پر زخنده ی شادی بود
تاریک و دردناک و غم آلودست
جز سایه‌ی ملال به چشمت نیست
آن شعله‌ی نگاه، پر از ... دیدن ادامه ›› دود است
آرام خنده مــی زنــی و دانم
در سینه‌ات کشاکش طوفان است
لبخــنـــد دردنـاک تو ای مـــادر
سوزنده تر ز اشک یتیمان است
تلخ است این سخن که به لب دارم
مادر بلای جـــان تو مـــــن بودم
امّا تو ای دریغ گمان بردی
فرزند مهربـان تو من بودم
چون شعله‌ای که شمع به سر دارد
دائم ز جســم و جـــان تـو کاهیــدم
چون بت تو را شکستم و شرمم باد
با آن که چون خــــدات پــرستیــــدم
شرمنده من به پای تو می افتم
چون بر دلم ز ریشه گنه باریست
مــادر بــلای جان تو من بودم
این اعتراف تلخ گنــــه باریست ‌

"دکتر شریعتی"