با سلام به همه ی دوستان
امروز داشتم نوشته ای از مهدی خلجی می خواندم با عنوان «فیلسوف-سلبریتی: فلسفه در جامعهی مصرفی» راجع به این که فیلسوفان طی تاریخ اغلب انسان هایی تنها، هیاهوگریز و جریده رو بودند که از آمدن و رفتنشان مردم را خبری نبود. اما در عصر جدید با برآمدن جامعه ی توده ای و پیشرفت تکنولوژی ارتباطات پدیده ی فیلسوفِ سلبریتی امکان حیات یافته است. چه برای هانا آرنت که مدت ها بعد از مرگش؛ ناگهان طبق گفته ی گوگل بیشترین نقل و قول از او وجود دارد بدون آن که درک عمیقی از نوشته های او میان عموم مردم وجود داشته باشد و چه برای فیلسوفان زنده ای که خود خواهان سلبریتی شدن هستند مانند فیلسوف معاصر؛ اسلوی ژیژک.
متن زیر که از کانال تلگرام آقای خلجی است به باور ایشان از تاثیر گرفتن فوکو به امکان سلبریتی شدن برای او اشاره می کند که منتج به سری نوشته هایی درباره ی انقلاب ایران در روزنامه ی ایتالیایی شد. تلاش های ارزشمند خانم نیلوفر ثانی عزیز درباره ی کتاب "فوکو در ایران" در تیوال و احوال این روزها باعث شد قسمت مربوط به فوکو و انقلاب ایران را این جا بیاورم. امیدوارم مفید باشد و آن را در جای درستی
... دیدن ادامه ››
آورده باشم.
«فیلسوف-سلبریتی: فلسفه در جامعهی مصرفی»
پس از مه 1968، دهههای هفتاد و هشتاد قرن گذشته، دستهی دیگری از فیلسوفان آوازهمند، و تودهپسند را به بلندای جولانگاه عمومی برکشید. از این میان، میشل فوکو، و ژاک دریدا، که با درسگفتارها و برگردانهای انگلیسی آثارشان در آمریکا، شهرتی کرانناپیدا و افسانهای به هم زده بودند، چشم و چراغ طیف چپ دانشگاهی و جریان روشنفکری «پیشرو» جهانی گشتند.
آنچه دربارهی فوکو و دریدا حیرت برمیانگیخت، سرعت و وسعت تأثیرگذاری ایدهها و آموزههایشان، تقریبا بر همهی رشتههای علوم انسانی، هنر، ادبیات، و دین بود، و همین کافی بود تا نقش سیمایشان، یاد فیلسوفان نادر و نامدار تاریخ را به خاطر بیاورد.
فوکو، سبک زندگی سراپا متفاوتی از دریدا داشت، و بر خلاف او، و با کمترین پایبندی به عادات معمول مردم، شیفتگی سرشار ماجراجوییهای حتی خطرناک و خلاف عقلی مانند میل به آزمودن مرگ، و لمس آستانهی حیات، آرام جاناش میستاند.: یک همجنسگرای گلاویز با رنج و شرم، در زمانهای که اقلیتهای جنسی از یک صدم حقوق و امنیت روانی و اجتماعی امروزی، بهرهای نداشتند، و بسیاری از آنان، در مکانها و محلههای بسته، با شرایطی نابرابر میزیستند.
جدا از اینها، فوکو و دریدا، وجه مشترکی چشمگیر داشتند: هر دو رسانه را میشناختند، و به جلوهی رسانهای خود اهمیتی وافر میدادند. فوکو و دریدا، هر دو، خوشپوش، و خوبروی مینمودند. آراستگی فروتنانه، نرمرفتاری و آدابدانی، و ادب و سلوک وزین و متین این دو، بر جذابیت و احترام ایشان میافزود. رخسار فتوژنیک هر دو، مغناطیسوار، لنز دوربینهای عکاسی را به هوای شکار آنها میکشاند، و تنگ میساخت.
فوکو علاوه بر آسانپذیرگی و آمادگی برای گفتوگو با جرائد جهان، سودای دیگری هم در سر میپخت: فرصتی برای بازی نقش «فیلسوف-روزنامهنگار» یافتن! این جاهطلبی از تمنای وی برای نهادن پا در جای پای غول فلسفهی مدرن، ایمانوئل کانت، و فیلسوفان معاصری چون هانا آرنت، برمیخاست. کانت، مقالات مهم اما عامهفهمی در مطبوعات آلمان، به ویژه، در ماهنامهی برلین (Berlinische Monatsschrift) به چاپ میرساند، که شاید مهمترین آنها «روشنگری چیست؟» Beantwortung der Frage: Was ist)
Aufklärung)
به شمار آید، جستاری تاریخی و سرشار از غنای فلسفی، که با تمام ایجاز و سادگی آن، یکی از متنهای محبوب فوکو بود، و دیرزمانی، چونان کانون الهامبخش تأملات فلسفی، ذهن فوکو را به خود مشغول میداشت. حاصل این تأملات، دو مقالهی مهمی است که فوکو در معنای روشنگری و نقد به قلم آورد. از خاطر نباید برد که رسالهی دکتری فوکو نیز دربارهی کانت، دقیقتر بگوییم، رسالهی کانت با عنوان انسانشناسی از چشماندازی عملی (Anthropologie in pragmatischer Hinsicht, 1772-1773),
همچنین. هانا آرنت، گزارشهایی که دربارهی محاکمهی آدولف آیشمن در تل آویو برای مجلهی آمریکایی نیویورک نوشت، و بیش از هر چیز با طرح مفهوم «پیشپاافتادگی شر» (banality of evil) به رشتهای از مناقشات سیاسی و فلسفی پرحرارت و پویایی دامن زد که تا به امروز، همچنان، در جریان است.
فوکو نیز در کمین فرصتی برای تجربهی نقش «فیلسوف-روزنامهنگار»ی بود که رویدادی دورانساز و اثرگذاری را به شیوهای فیلسوفانه گزارش و تحلیل نماید.
از بخت خفتهی فوکو، درست، در سالهایی که به ایدهی بدیلی معنوی برای سیاست مدرن دل بسته بود، آتشفشان انقلاب ایران به طغیان سربرمیدارد. او فرصت را غنیمت شمرده، با روزنامهی ایتالیایی کوریه دلاسرا قرار گزارشگری این رویداد جذاب را میبندد، و ماهها، وقت عمدهی خود را بر سر تدوین رشته گزارشها، و از جمله چند سفر به تهران پرغریو و پرغوغای آن زمان، میگذارد. او دل و دیدهی خود را خوشباورانه به انقلابیون تبعیدی در پاریس سپرد، بدون کمترین احساس نیاز، و البته، توانایی نسبت به تحقیق مستقل دربارهی مقولاتی چون اسلام، تشیع، روحانیت، ولایت فقیه، و آنچه پیشوای پیر شرقی نشسته زیر درخت سیب باغی در نوفل لوشاتو برای آیندهی ایران در سر میپروراند. مخصوصا، احمد سلامتیان، به انگیزهی استفاده از موقعیت فلسفی و نفوذ و نام رسانهای فوکو نقش راهنمای اصلی وی را به عهده گرفت، و با فشردن رشتهی ذهن سادهباور فوکو در دستان خود، او را به دلخواه خمینیگرایان این سو و آن سو میکشید؛ ذهنی که افزون بر اعتمادی دور از حزم و حکمت به انقلابیون گزافهگو، و خودنگر، به اوهام و آمال پوچی آغشته بود که خود این فیلسوف عصیانگر «پست مدرن»، دربارهی امکان رقابت دین شرقی با تجدد غربی پر و بالاش میداد. فوکو به حدی چشم و گوش خود را بسته، و رشتهی اراده و فکر خود را به دست انقلابیون سپرده بود، که صدای اقلیت مخالف انقلاب را نمیشنید، و به ویژه، از هشدارهای کسانی مانند زنی ایرانی، جسور و روشنبین، در نامهی سرگشادهاش به فوکو ناشنیده میگذشت، و سخن مخالفان انقلاب و روحانیت جلودارش را توطئه و تقلای رژیم رو به سقوط سلطنت قلمداد مینمود.
فوکو که با پیروزی انقلاب ایران انتظار روی کار آمدن سلسلهای از قدیسان صلحجوی بشردوست را داشت، بیدرنگ، خود را زیر آوار اخبار روزانهی اعدام بیحساب و کتاب مقامات و افراد وابسته به سلطنت رویارو درمانده یافت. دیری نگذشت که اعدام وحشیانهی همجنسگرایان نیز به راه افتاد، و به گوش او در کنج آپارتمان پاریسیاش رسید. وی نخست با اعتراض مکتوب و شرکت در تظاهرات علیه این اقدامهای سبعانهی انقلابی واکنش نشان داد. اما دیری نگذشت که حباب اوهام او بر سرش بانگی زد و ترکید. فوکو از اینکه تا بدین اندازه دربارهی انقلاب ایران در برهوت بیراههای افتاده بود، غمگین و غافلگیر گردید. در همین هنگام، زبان ملامتگران به زخمیدن روح وی گشوده شد، و سینهاش آماج تیغهای طعنه دوست و دشمن قرار گرفت. فوکو، پشیمان و پریشان، زیر سایبان سکوت خزید، و از آن پس، دیگر نه سخنی از این تجربهی تلخ، و نامی از ایران بر زبان آورد، نه به فعالیت سیاسی، و همکاری معهود خود با حزب سوسیالیست فرانسه رغبتی در خود دید.
گفتنی است که گزارشهای فوکو در روزنامهی ایتالیایی به چاپ رسید، بدون آنکه بازتابی در داخل ایران داشته باشد، یا پژواک نام و کر و فر نویسندهاش، ذرهای پردهی گوش نخبگان فرهنگی و سیاسی ما را بنوازد. پس از گذشت بیش از یک دهه از انقلاب، فوکو سوار بر قالی سلیمان پستمدرنیسم در سرزمین گنبدهای فیروزهای فروآمد، و قبای فاخر «فوکو»ی ایرانی را به تن نمود. تنها در این زمان، ایرانیها از گزارشهای فوکو سالیان سپری شدهی انقلاب خبر یافتند، و به صرافت برگردان فارسی آن افتادند.
به اعتراف حسین معصومی همدانی، (مترجم گزارشهای گردآمده تحت عنوان ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند؟) در پیشگفتارخود، دو مصاحبهی مفصل فوکو دربارهی ایران، که پس از پیروزی انقلاب انجام شده، فارسی نشده، و در این مجموعه نیامده است. معصومی زحمت توجیه تصمیماش را به خود نمیدهد، ولی هر خوانندهی زیرکسار فارسیگوی از سپیدی میان سطرها به محتوای انتقادی مصاحبههای خودسانسورشده پی میبرد.
گفتن ندارد که زمانی گزارشهای ستایشگرانهی فوکو دربارهی انقلاب ایران به فارسی درمیآید که اولا نویسندهی آنها سالها پیش از آن، روی در نقاب خاک کشیده، و ثانیا همو در زمان حیاتاش، بر ننگ و نیرنگ درونمایهی آن دیده گشوده است، و لبگزیده و سرافکنده، سالهای پایانی عمر را در سکوت دربارهی این رسوایی به سر آورده است. بنابراین، برگردان فارسی، با تأخیری طولانی و گزینشی جانبدارانه، تصویری کژتاب و تصوری غلطانداز، باب دندان ایدئولوژی حاکم، و خوراک منبر و منارهی پروپاگاندای آن جعل میکند. خوانندهی ایرانی غافل از اًن است که فوکوی این گزارشها، سالها پیش از مرگ فوکو، مرده است.
با این همه، نیم نگاهی به نوشتههای فوکو در این کتاب، عمق تأسفبرنگیز بیخبری و خیالاندیشی عوامانهی فوکو را بر آفتاب میافکند. فوکو در سودای کانتی-آرنتی خود برای درخشیدن در قامت فیلسوف-روزنامهنگار ناکام و بدنام میماند.