خوش آمدید بستنی؟ گلاسه؟ یا چایی؟
و من تمام حواسم به میز بالایی
کمی سکوت و هرهر ... کسی به من خندید
اشاره کرد به یک صندلی که: -می آیی؟
... زنی که پا به دلم زد درست شکل تو بود
سکوت کرد و پرسید: -قهوه یا چایی؟
- عجب شباهت تلخی... نه؟... قهوه ترجیحآ
ـ زنی که پا به دلت زد؟! عجب معمایی!...
کمی گذشت و فنجان
... دیدن ادامه ››
قهوه خالی شد
که گفت: -فال بگیریم مرد رویایی...؟
- من اعتقاد به فال ...
ـ هی پسر تو معرکه ای ...
ببین چه فال تمیزی! تو روح دریایی
زنی که پا به دلت زد به فکر ساحل بود
به فکر لنگر یک کشتی مقوایی
که ناخدای هوس روی عرشه ی شهوت
سکان به دست بتازد به سوی رسوایی
برای کودکی اش هیچ کس ترانه نخواند
برای کودک فردا نخواند لالایی
و روح یائسه اش...
- نه! جوان تر از من بود...
ـ و روح یائسه اش را کشاند هر جایی
همین که محو نگاهش شدم کمی ترسید
نگاه کرد به فنجان: -پسر کجاهایی؟
بلند شد برود: - با اجازه! دیرم شد...
- نمی شود نروی؟
-نه!
-دوباره می آیی؟
نگاه کرد به چشمم ... دوباره یک لبخند
ـ ببین! کجا؟ نرو حالا ...
... سکوت ...
... تنهایی ...
کاوه بهبهانی