اگر قرار باشد آخرین شعر ناتمام ایرجمیرزا را جانی دوباره بخشید، نتیجهاش نمایشی است که مرز میان داستانسرایی و روایت زندگی شاعرانه را محو میکند. این نمایش با ابتکاری جذاب، روایت ایرجمیرزا را از یکسو و قصهی عاشقانه زهره و منوچهر را از سوی دیگر، همچون دو نخ درهمتنیده به تصویر میکشد. ایدهی پیشبردن داستانی ناتمام با لحنی خیالی و هنری، مخاطب را به دنیایی میبرد که در آن، هنر روایتگری با لبخندی زیرکانه خود را به نمایش میگذارد.
اما باید گفت این اثر بیش از هر چیز به چشم یک تجربه سرگرمکننده خودنمایی میکند؛ بخشی از نمایش، مخاطب را به خنده وامیدارد و بخش دیگرش او را در لذت موسیقی و کنسرت غرق میکند. اگرچه طراحی صحنه و بازیها گاه دچار ضعفاند، اما روح سرخوشانه و متفاوت گروه ولشدگان همچنان در برخی لحظات جان تازهای به صحنه میدهد. ایرج، زهره، منوچهر را باید دید، نه برای جستوجوی عمق فلسفی، بلکه برای سفری کوتاه به دنیایی که در آن لبخند و هنر، دستدردست هم میرقصند.