در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال niloofar.Lotus | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 15:05:41
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
دیر شد!
میخواستم همون شبی که اجرا رو دیدم درباره ش بنویسم ولی چون خسته بودم، ترسیدم نتونم حق مطلبو ادا کنم. فرداش هم بعد از 3 ساعت خواب، از صبح تا عصر رفتم بازار و بعد هم تمرین؛ دیگه جونی برام نمونده بود. الان بالاخره دارم مینویسم!...
من بیشتر خاطره مینویسم و حسم رو. دنبال نقد و اینا نگردین :)
و ببخشید طولانی شد. بعد از چند سال دارم دوباره اینجا مینویسم، بهم حق بدین پرحرفی کنم :))
*
قبل از تئاتر:
اولین بار این کار رو توی جشنواره فجر دیدم. عاشقش شدم (مگه راه دیگه ای هم هست؟!) و بعد اجرای عمومش رو دیدم. وقتی توی سالن شهرزاد اجرا شد، نرفتم. خیلی سعی کردم تا موفق شدم نرم. آخه این هر تئاتری نیست؛ تاثیری که روم میذاره انقدر زیاده و دو دفعه ی قبل انقدر حالمو تا روزها (و شاید هفته ها) ... دیدن ادامه ›› عوض کرده بود که فکر میکردم دیگه طاقتشو ندارم؛ لااقل نه توی اون دوران. ولی این بار که فهمیدم داره اجرا میره، میخواستم برم. انقدر شرایطم نسبت به دو دفعه ی قبل عوض شده بود که میدونستم این دفعه یه تاثیر دیگه ای روم میذاره. هی خواستم برم و نشد، خواستم برم و نشد تا نهایتا تصمیم گرفتم شنبه واسه ساعت 7 برم گیشه و امیدوار باشم بلیط خارج از ظرفیت گیرم بیاد.
روز قبلش تولد یکی از دوستام بود و قرار شد با یکی دیگه از دوستامون بریم کافه. اونا یه دوست مشترک دارن که تا حالا ندیده بودم. گفتن اونم بگیم بیاد؟ گفتم آره، چرا که نه؟ گفتن اشکان بچه باحالیه و زود باهاش جور میشی...راست میگفتن :)) تا حالا انقدر سریع با یه نفر جور نشده بودم. آخه وقتی یکی Doctor Who میبینه، قهرمان مورد علاقه ش آیرونمن ئه و (اینو داشته باشید!!) طرفدار سریال Life on Mars ئه، چطور میشه باهاش رفیق نشد؟!
حرف شد از اولین باری که دوستامو برده بودم یه تئاتر خوب ببینن ("فردا" رو یادتون هست؟ چقدر کار خوبی بود!!!)، اشکان گفت "من تا حالا نرفتم تئاتر." "فردا دارم میرم. میای؟" "فردا؟ تئاتره خوبه؟" "عالیه! سومین باره که میخوام برم ببینم." "ایول، باشه." و به همین راحتی، قرار شد زندگی در تئاتر، بشه اولین تئاتری که اشکان میبینه. و خودمونیم، عجب شروعی! انگار اولین فوتبالی که میبینی، فینال جام جهانی باشه! :)))
شنبه بیرون بودم و ساعت از 6 گذشته بود که رسیدم تئاتر مستقل. کسی پشت گیشه نبود ولی یه کاغذ چسبونده بودن اونجا "بلیط خارج از ظرفیت زندگی در تئاتر تمام شد."!! توی دلم خالی شد. نه!! نگو که نمیتونم ببینمش. اون بچه هم الان تو راهه! خلاصه همچنان داشتم اونجا میچرخیدم و فکر میکردم چقدر احتمال داره که با التماس کردن به مسئول گیشه، راضیش کنم که دوتا بلیط بهمون بده، که مسئولش اومد. یه آقای دیگه که اونجا بود پرسید بلیط خارج از ظرفیت دارید؟ خانومه خیلی راحت گفت "واسه سانس 7؟ بله" :| فهمیدم اون کاغذه واسه سانس قبل بوده و یادشون رفته بردارن! ولی یه سکته زدما!!
بلیطا رو که گرفتم، خواستم برم دستشویی، پر بود. وایستادم بیرون که یه خانوم دیگه ای هم اومد. بهش گفتم چقدر شالت بهت میاد. خوشحال شد و تشکر کرد ولی خب راست میگفتم؛ خوشگل شده بود. گفت آدمای مهربون این روزا کم پیدا میشن و یه کم از اینکه بقیه توی مترو و اینا چقدر بی اعصابن گفت. قبول دارم ولی همینه که ارزش مهربون بودن رو بیشتر میکنه و خب اگه میتونی با بقیه مهربون باشی، چرا نباشی؟ یه آبنبات بهش دادم و دوست شدیم؛ در حدی که وقتی اشکان اومد، فکر کرد این خانومه (اسمش آیدا بود) دوست قدیمیمه و کلی تعجب کرد وقتی فهمید تازه باهاش آشنا شدم.
*
خودِ تئاتر:
چی بگم آخه؟ چطوری بگم؟ من نویسنده م (یعنی لیسانس ادبیات نمایشی دارم) واسه همین خیلی خوب میدونم که بعضی چیزا رو با کلمه ها نمیشه گفت؛ بعضی چیزا رو فقط باید حس کرد.
راستش 5 ساله دارم سعی میکنم تصمیم بگیرم که محبوب ترین تئاترم "زندگی در تئاتر"ه یا "بالاخره این زندگی مال کیه؟" و هنوز نتونستم تصمیم بگیرم. جفتشون رو با تمام وجود دوست دارم ولی شاید فرقشون اینه که "بالاخره این زندگی مال کیه؟" رو همیشه همونطوری دوست دارم؛ مثل کسی که در نگاه اول عاشقش میشی و بعد از سالها هردفعه نگاهش میکنی انگار هنوز همون نگاه اوله؛ عشقت همونقدر تازه و دست نخورده ست. ولی من هردفعه این "زندگی در تئاتر" لامصب رو میبینم حسم فرق کرده؛ اندازه ش نه ها! شکلش!
فکر میکنم واسه موضوعشه. آخه هرچقدر هم این کار رو دوست داشته باشید و باهاش ارتباط بگیرید بازم ما تئاتریا یه لذتی از این کار میبریم که بقیه نمیبرن! و واسه همینه که هردفعه حسم بهش عوض میشه، چون خودم توی اون مدت عوض شدم! جام توی دنیای تئاتر عوض شده.
مثلا اون تیکه که بیشتر متن رو حذف میکنن، من با اینکه میخندم ولی همیشه هم حرص میخورم. آخه به همین راحتی حذف نکن اون متنو! اون نویسنده ی بدبخت پدرش دراومده تا اون متنو نوشته و بارها بازنویسی کرده. پشت هر ویرگولش یه دلیلی هست...یعنی در صورت آرمانیش، باید باشه!
ولی این دفعه با بُعد بازیگریش هم ارتباط میگرفتم. آخه چند وقته دارم کلاس بازیگری میرم و با اینکه به نظر خودم اصلا بازیگر نیستم، ظاهرا همه اجراهامو خیلی دوست دارن (البته بازم فکر میکنم بیشتر نویسندگیمه که داره نجاتم میده چون متنامو خودم مینویسم). مثلا وقتی رابرت به جانی گفت "امروز روی صحنه درخشان بودی" یه لحظه واقعا و با تمام وجود حس جانی رو درک کردم چون این دقیقا همون جمله ایه که استادمون جلسه ی پیش به من گفت و باعث شد تا سه روز هی یادم بیفته و مثل دیوونه ها نیشم تا بناگوشم باز بشه.
اینکه وقتی میخوای بری رو صحنه و یهو بند دلت پاره میشه و فکر میکنی قراره بری گند بزنی، یعنی چی.
اینکه تا یک ثانیه قبل از رفتن رو صحنه یه حسی داری و وقتی پاتو گذاشتی اونور، کلا باید یه حس دیگه رو اجرا کنی، یعنی چی.
و...و فکر کن اگه چند وقت دیگه توی یه مرحله ی دیگه ای از زندگی در تئاتر باشم و دوباره "زندگی در تئاتر" رو ببینم، اون موقع چه احساسی دارم؟
این از اون عشقاست که با نگاه اول شروع میشه ولی در طول زمان هی تغییر میکنه و شکلش عوض میشه ولی نه شدتش. دارم زندگی در تئاتر رو میگم...و "زندگی در تئاتر" رو.
از خودِ کار تعریف نمیکنم چون تکراری میشه. آخه مگه به چند روش میشه درباره فوق العاده بودن "زندگی در تئاتر"، دیوید ممتش، محمد برهمنیش، ایمان صیاد برهانیش و میرسعید مولویانش حرف زد؟!
فقط اینو بدونید که یه جایی انقدر خندیدم که صورتم درد گرفته بود و چند دقیقه بعد داشتم شر شر اشک میریختم.
قبل از اجرا به اشکان گفتم "من همیشه سر این کار احساساتی میشم" گفت "عیب نداره. من نگاهت نمیکنم." خندیدم. "نگام کن. از گریه کردن خجالت نمیکشم." نمیدونم اصلا چرا باید از بروز احساساتت خجالت بکشی؟ چرا نمیشه راحت بخندی و راحت گریه کنی یا با یه آدم غریبه مهربون باشی؟! آدما عجیبن!
*
بعد از تئاتر:
دوست داشتم بمونم و عوامل کار رو ببینم و بهشون خسته نباشید بگم (این قسمت مورد علاقمه!) ولی دیر شده بود و باید میرفتم. موقع بیرون رفتن، توی شلوغی، دوتا از خانوما داشتن دعوا میکردن سر اینکه یکیشون موقع اجرا، خیلی بلند میخندید. این قضیه منم یه کم اذیت کرد ولی انقدر حسم خوب بود که اصلا نمیخواستم اجازه بدم هیچ چیزی منو از روی ابرا بیاره پایین. :)) همزمان با یه خانوم دیگه به در رسیدیم و من وایستادم و با لبخند بهش اشاره کردم که اون رد بشه. وقتی رفت بیرون برگشت، لبخند زد و گفت "خیلی خوبی. دمت گرم" ولی من فقط یه کار عادی کردم؛ شاید توی اون اوضاع که دو نفر داشتن دعوا میکردن، بیشتر از اونی که باید، به چشم اومد.
اومدیم با اشکان از خیابون رد بشیم، گفت "این ماشینای حرومزاده هم که هی رد میشن"...فهمیدم بعله، تئاتره تاثیر خودشو گذاشته! :))))
خیلی درباره ی تئاتر حرف نزدیم (دوست داشتم بذارم اول توی ذهنش ته نشین بشه) ولی ظاهرا خیلی خوشش اومده بود و اونم به جمع تئاتر بینا اضافه شد! :)
*
به نظر من "زندگی در تئاتر" مثل یه لواشکِ ترشه. اگه یه بار خورده باشیش، با شنیدن اسمش هم دهنت آب میفته و دلت میخواد.
وقتی میذاریش توی دهنت، همه ی وجودت درگیرش میشه و انقدر روت تاثیر میذاره که حتی شاید ضعف کنی
ولی تا کسی از دستت نگیرتش و نگه بسه، نمیتونی جلوی خودت رو بگیری و دوست داری انقدر بخوری تا بمیری.
یه جور اعتیاده ولی مضر نیست. هرچند وقت یه بار تفریحی یه کم میندازی بالا و باعث میشه بعد از اون طعم همه چیز عوض بشه.

ممنونم از محمد برهمنی، ایمان صیاد برهانی و میرسعید مولویان واسه این...زندگیشون، که بارها رو زندگیم تاثیر گذاشته :)
فقط کاش فیلم تئاتر این کار هم موجود بود. آقا، ما هردفعه شما اجرا برید میام ولی خب یهو دیدی، شبی، نصفه شبی آدم "زندگی در تئاتر" لازم شد! شاید یکی آرزوش بود روز تولدش رو با دیدن اجرای شما جشن بگیره! اصن نامردا، شاید زن حامله بین طرفداراتون بود و یهو ویار کرد! چشم بچه ش سبز بشه، شما پاسخگویید؟! من دارم حقیقت را میگویم! باور بدار! :)))

اما سوال اصلی اینجاست:
ما بدون "زندگی در تئاتر"، جان، به در، خواهیم، برد؟

پی نوشت: پنجشنبه اجرای پایانی کلاس بازیگریمه. برام دعا کنید گند نزنم :")
راستی آقای برهمنی، من یه ایده ی خیلی جالب واسه یه تئاتر دارم که برای هرکسی گفتم خوشش اومده (از جمله استادهام) ولی موضوعش جوریه که یه کارگردان قدر لازم داره که بتونه خوب از کار درش بیاره. اگه یه روزی در چند سال آینده، وقتشو داشتین، خوشحال میشم یه قهوه مهمون من باشید و درباره ش حرف بزنیم. خدا رو چه دیدی، شاید بدتون نیومد :)
۲۶ آذر ۱۳۹۷
ممنون جناب بابک. دم خودتون گرم :)


نفیسه جان، این فقط نظر من بود و فکر نمیکنم واقعا کسی عملیش کنه :)) و کاملا نظرت رو درک میکنم و حتی ته دلم باهات موافقم؛ فقط...دلم براشون تنگ میشه خب! :")
۲۷ آذر ۱۳۹۷
:)))))))))
اتفاقا منم میخواستم تو کامنتم تاکید کنم که این نظر شخصیمه و ممکنه فیلمش واقعا منتشر بشه با توجه به استقبال مخاطب...
ایشالا به زودی اجرای بعدی :)
۲۷ آذر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به چشمهای هم زل میزنیم، طولانی...
و این همیشه منم که آخرش خنده ام می گیرد
نه اینکه در این بازی خوب نیستم، نه!
قضیه این است...
عکسها هیچوقت نمیخندند.

نیلوفر آهنگرانی
بسیار زیبا و خیال انگیز...
۱۲ آبان ۱۳۹۴
بسیار عااااااالی
۱۲ آبان ۱۳۹۴
اری عکس ها هیچ وقت نه لبخند می زنند و نه گریه می کنند...
۱۳ آبان ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
(این نوشته شامل هیچگونه نقدی بر این اجرا نیست و خواندنش احتمالا سودی به حال شما ندارد. پس میتوانید وقت خود را صرف کار ارزشمندتری کنید! این را نوشتم چون حس کردم که باید می نوشتم. با تشکر)

به بهانه ی سیستم گرون هلم

و بعد از ماه ها من دوباره دارم مینویسم! سلام.
میگن عشق اگه واقعی باشه نمیتونی ازش فرار کنی! راست میگن! یه مدت همه چیز و همه کس رو ول کردم، خواستم تئاتر و نوشتن رو واسه همیشه بزارم کنار. نشد! نتونستم! آخه باید احمق باشی که خودتو داوطلبانه از بزرگترین لذت های زندگیت محروم کنی! و من شاید هرچی باشم ولی احمق ... نه!
چند وقتیه که خیلی آروم برگشتم سر تئاتر دیدن، شنبه هم نوبت سیستم گرون هلم بود. آخه واسه ی اجرای قبلی قرار بود برم، بلیطشم گرفته بودم ولی ... دیدن ادامه ›› ... نشد! حس کردم اگه این دفعه هم نرم دیگه خیلی دلم میسوزه!
نمیخوام درباره ی خود نمایش حرف بزنم (راستش هنوز تو حال نقد نوشتن نیستم.) ولی همیشه اعتقاد داشتم که تئاتر دیدن یه پروسه است و چندین مرحله داره : قبل از تئاتر، خود تئاتر، بعد از تئاتر. خب بزارین بگم این پروسه ام چطور بود: :)

قبل از تئاتر:
با دوستم دوتایی قرار بود بریم، آخه خواهرم که همیشه همراهمه اجرای قبلی رو دیده بود (بلیط منو هم به دوستش داده بود و با هم رفته بودن.) در ضمن اون روز هم گرفتار بود و نتونست بیاد.
قرارمون تو مترو بود. دم خونه سوار تاکسی شدم واسه مترو. سرم به فکرای خودم گرم بود که شنیدم مرد مسن راننده داره به خانومی که کنارم نشسته میگه: "خانوم معلومه خیلی خسته ای ها!" آره. خانوم جوونی که کنارم نشسته بود خیلی خسته به نظر میومد. حتما از سر کار برمیگشت و با توجه به مانتوش که چندتا نوار روی آستیناش دوخته شده بود احتمالا توی یه شرکت هواپیمایی کار میکرد. از حرفاش با راننده هم میشد فهمید که از درآمد و اوضاع مالی و زندگیش خیلی راضی نیست و فهمیدم بجز جسمش روحشم خسته است!
برام سخته که آدما رو ناراحت ببینم اما من چیکار میتونستم بکنم؟ فقط یه راه به ذهنم رسید. وقتی رسیدیم به ایستگاه مترو و پیاده شدیم، رفتم کنارش و با نوک انگشت، زدم روی شونه اش، برگشت و گفت: "جانم؟" یه دونه آدامس از توی کیفم درآوردم و دادم بهش. تشکر کرد و منم دویدم و رفتم. همیشه باور داشتم که خوراکی آدما رو خوشحال میکنه! اینم تنها خوراکی ای بود که تو کیفم داشتم! در ضمن، محبت از سمت یه غریبه هم حس خوبی داره، مگه نه؟!
*
با مهسا (دوستم) توی راهروی تئاتر باران وایستادیم تا اجرا شروع بشه و دارم باهاش حرف میزنم که میبینم به کی پشت سرم سلام میکنه. عجیبه! اون که کسی رو اینجا نمیشناسه! قبل از اینکه برگردم، میشنوم که اون آدم جواب سلامشو میده و حس میکنم دیگه احتیاجی به دیدن چهره اش ندارم. نوید محمدزاده صدای مشخصی داره! داره از سالن خارج میشه که منم سلام میکنم. جوابمو میده و بعد تازه منو میبینه و دوباره سلام میکنه. این بار گرمتر! چه حس خوبیه که سلام تو یه کم لحن دوستانه تری نسبت به بقیه داشته باشه! فقط یه خسته نباشید میگم و خیلی زود میره. خدا حفظش کنه.

خود تئاتر:
گفتم نقد نمیکنم پس بذار دلی بگم. دوستش داشتم! منو درگیر کرد. پیچیدگی داشت! معما داشت! (مگه چیزی بهتر از معماهای درگیر کننده هم توی دنیا هست؟!) بالا و پایین داشت، و همینطور، بازیهای خیلی خوب!
شوکه کننده هم بود! البته اون شب بیشتر از هرشب! چون همون اوایل اجرا، یکی از پروژکتورها ترکید! یعنی به معنی واقعی کلمه ترکید! یه صدای وحشتناکی داشت که ما که ردیف اول نشسته بودیم تا چند دقیقه منگ بودیم! بازیگرهای بنده خدا هم چند لحظه موندن! ولی خب خدا رو شکر خیلی زود یه پروژکتور دیگه رو روشن کردن و سمت راست صحنه هم دوباره روشن شد.
وای که جدیدا چقدر جذب بازی امیرحسین رستمی شدم!! البته میدونم چرا. آخه بعد از مدت ها من یه سریال ایرانی از تلویزیون دیدم به اسم "آخرین بازی" اونم به خاطر اینکه مهران ضیغمی عزیز دلم توش بازی میکرد. آخه مهران از همکلاسیامه که جدیدا به خاطر همین درگیریا کمتر دانشگاه میاد و خیلی وقت بود درست ندیده بودمش. و این پسر ماهه! یه دوست فوق العاده که لنگه نداره! هیچوقت یادم نمیرم سر یکی از متنام که میخواستم تو یه جشنواره ای اجرا برم بنده خدا چقدر کمکم کرد و آخرم کارم نشد که نشد!
به هرحال، داشتم میگفتم. آقا ما این سریال رو دیدیم، امیرحسین رستمی هم یه نقشی گرفته بود، دقیقا از همون کاراکترایی که من همیشه تو فیلما جذبشون میشم! یه آدم باهوش که کارای بد میکنه ولی خیلی هم آدم بدی نیست و توی ذاتش یه خوبی هایی داره! از اون کاراکترهایی که توی فیلم معمولا کسی دوستشون نداره ولی من حسابی ازشون خوشم میاد! معمولا خیلی از این مدل کاراکترها توی فیلم و سریال های ایرانی نداریم ولی خب سیاوش رستمی همچین آدمی بود (تقریبا!) و منم ازش خوشم اومد و توی این کاراکترهاست که بازیگر میتونه جولان بده و تازه میفهمی چقدر بازیگره! پس از اون به بعد شد که گفتم دم امیرحسین رستمی گرم!

بعد از تئاتر:
انقدر حس خوبی از اجرا داشتم که میخواستم جبرانش کنم! همیشه دوست دارم خوبی هایی که جهان (یا زندگی) بهم میکنه رو بهش برگردونم! پس خواستم یه جوری برای بازیگرها جبران کنم! ولی نمیدونستم چطوری؟ هیچی نداشتم تا بهشون هدیه بدم و آدامس هم این بار جواب نمیداد!
یادم افتاد که بغل سالن باران یه سوپریه! پس رفتم و چهارتا آب پرتقال خریدم! یادتونه که! خوراکی آدمها رو خوشحال میکنه! تازه، بعد از اجرا باید تشنه هم باشن!
با دوستم وایستادیم دم در و آبمیوه ها رو هرچند به شکل های مختلف، اما بالاخره بهشون دادم. امیرحسین رستمی که از همه زودتر اومد و انقدر عجله داشت که من فقط پریدم جلو و صداش زدم و آبمیوه رو زاارت(!) دادم دستش! بنده خدا تا چند ثانیه مات و متحیر مونده بود و تشکر کرد و رفت. (البته فکر نمیکنم جرات کرده باشه که بخوردش! احتمالا فکر کرده مسمومش کردم!!) :)))
یا الهام پاوه نژاد که آروم و ساکت فقط تشکر کرد.
یا سینا رازانی و رضا مولایی عزیز که خیلی خوشحال شدن و رضا مولایی حتی تو فکر این بود که کاش یه چیزی بود که میتونست یادگاری نگهش داره!!
خیلی حس خوبی بود! اینکه شده واسه چند ثانیه خوشحالشون کردم و باعث شدم لبخند بزنن!
آره، شاید کارم همونطور که خواهرم گفت کار خوبی اما بچگانه بود! ولی چرا محبت کردن ساده و بی منظور، از طریق یه کار بامزه و دوست داشتنی، فقط باید مختص بچه ها باشه؟!
به هرحال، اونا که حس خوبی داشتن، منم که هنوزم حس خوبش توی وجودم مونده! پس بقیه چیزا بی اهمیته!

*
چقدررررررررررررررر من حرف الکی زدم! نمیدونم کلا قصدم از نوشتن اینا چی بود؟! فکر کنم میخواستم شما احساس خوشحالی کنین که من این چند وقت نبودم! :)
کلا عمل نوشتن خوبه دیگه، نه؟! حتی اگه کسی نخونه! اصلا چرا باید کسی وقتشو سر این تلف کنه؟! این همه نوشتم، پس دلم نمیاد پاکش کنم ولی الان میرم اولش یه جمله میزنم که کسی وقتشو تلف نکنه!! آره!
ولی اگه همه ی اینا رو خوندی، لطفا یه نشانی از خودت به جا بزار که بفهمم از منم دیوونه تر پیدا میشه! :))
دوستتون دارم همه ی آدمای دنیا . لطفا شاد باشید، خب؟ :*
نیلوفر اندازه ی همون خوراکی‌هایی که آدما رو خوشحال میکنه، دیدن اسمت تو تیوال منو خوشحال کرد :)

بهار و سال خوبی داشته باشی عزیز جان با حال خوش :)
۲۰ فروردین ۱۳۹۴
@حمایت از حیوانات: ممنون عزیزم. تو هم موفق باشی :)

@بهار بانو: ممنون عزیز دلم :*
تو هم سالی خوب، سرشار از شادی و هیجان انگیز داشته باشی! )
۲۱ فروردین ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قرار تماشای گروهی سیستم گرون هلم

دوشنبه 16 تیر
ساعت 19
فرهنگسرای نیاوران
من 16 تیر همون فرهنگسرای نیاوران منهای دو رو باید ببینم....:(و گرون هلم هم اواخر تیر رزرو کردم مجدد ببینم:)حیف .مرسی نیلوفر عزیز
۱۲ تیر ۱۳۹۳
من در خدمت هستم نیلوفر خانم
۱۹ مرداد ۱۳۹۳
mehdi.arjmand@iranair.com اگر امری داشتید پیام دهید .
۱۹ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خب با سپاس از بازگشت صفحه، حالا چرا امکان خرید نیست و همه ی بلیط ها در ایران کنسرت به فروش گذاشته شده؟؟!!
کلا قضیه عجیب غریبه!!!
احتمالا قضیه اینکه اونجا داره 20 تومن فروش می ره و اینجا با تخفیف 16 تومن ...
۰۹ تیر ۱۳۹۳
نه اینجا هم همون 20 تومن بود. 16 مال چند روز اول بود!

آخه زهرا جان، بازم که آمار مثبت بیشتر از منفیه! اصلا منطقی نیست!!
۰۹ تیر ۱۳۹۳
شاید خسته بودن نمیتونن اجرا برن دیگه
۰۹ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

سقراط همانگونه که از اسمش برمی آید، نمایشی است که به چند روز آخرِ زندگی فیلسوف شهیر یونانی، سقراط می پردازد. اما اگر انتظار دارید که شاهد تئاتری فلسفی که در آن تمامی عقاید هوشمندانه ی سقراط را در صحنه نشان بدهد باشید، قطعا سرخورده و ناراضی سالن را ترک می کنید.

نمایش سقراط برخلاف اسمش کاری سخت و پیچیده و خاص پسندانه نیست. نه اینکه نعیمی نتوانسته این کار را انجام دهد، بلکه او هرگز قصد نداشته که اینگونه عمل کند! حمیدرضا نعیمی سقراط را کمدی، مفرح و ساده اما همراه با نکاتی هوشمندانه و نه خالی از معنا، به روی صحنه برده. درست همین نکات که باعث رضایت عده ی زیادی از مخاطبین (از عوام و خواص) شده، باعث ناراحتی و نارضایتی عده ای از مخاطبان شده که در جستجوی سفری عرفانی به عمق معنای فلسفه ی سقراط، به تالار وحدت آمده بودند. شاید این مشکل بیشتر به تبلیغات و پوستر اثر بازمی گردد! وقتی در تمامی مصاحبه ها صحبت از این است که تماشاگر با اثری عظیم مواجه است (که البته غلط هم نیست!)، و اسم تئاتر را نام یک فیلسوف کبیر (بدون هیچ پیشوند یا پسوندی) می گذاریم، و همچنین زمانی که پوستری چنان هنرمندانه و عمیق طراحی می کنیم، ناخودآگاه مخاطب را برای دیدن اثری پرمعناتر و ثقیل تر آماده می کنیم اما این توقعات را در اجرای مان برآورده نمی کنیم و چنین مخاطبانِ ناراضی را به وجود می آوریم! پس اینجاست که به اهمیت زمینه سازی، عوامل حاشیه ای و یکدست بودن تمامی عناصر، پی می بریم! اما اگر بخواهیم سقراط را طبق قوانین دنیای خودش بررسی کنیم، تئاتر عظیم، موفق، زیبا و هوشمندانه ایست.

نمایشنامه به زندگی خصوصی سقراط (ارتباطش با همسر و فرزندش)، ارتباط های شخصی اش (با سافو، تئودوته ... دیدن ادامه ›› و شاگردانش)، روابط کاری و اجتماعی اش (با آنیتوس، گرگیاس و دیگر مخالفانش) و همچنین محاکمه و در نهایت، قتل سقراط می پردازد.
زبان نمایشنامه، طنزآمیز و شیرین است و موقعیت های کمدی درستی را ایجاد می کند اما گاهی این طنازی بیش از حدِ لزوم می شود و این تصور را در مخاطبانِ کمتر تئاتری، ایجاد می کند که باید به هرچیزی خندید! و این دقیقا سمِ نمایش است و باعث می شود که تماشاگران، گاه دردناک ترین دیالوگ ها را هم به سخره بگیرند.

دیالوگ های زیبا و پرمعنا در نمایش سقراط کم نیست اما این کاملا به خودِ مخاطب بستگی دارد که چه حد از عمق این معنا را دریابد یا در سطح بماند. البته که این یک منطق کلی درباره ی تمامی اجراهاست اما شاید در اثری، مفاهیم کاملا مشخص و رو بیان شوند و مخاطب حتی اگر معانی آن ها را متوجه نشود، اما بفهمد که مفاهیمی بیان شده که بسیار سخت بوده اند و از درکِ او، خارج! اما در سقراط این مفاهیم در میان لایه ای از طنز (که در لحظاتی بیش از حد ضخامت می یابد!) پنهان شده اند که وجودشان را بر همه کس، عیان نمی کنند. اما آنچه مشخص است این است که حمیدرضا نعیمی، در ابتدا به تحقیق بسیار درباره ی سقراط پرداخته و بعد آگاهانه آن ها را به کناری نهاده و سقراطِ خودش را (بد یا خوب) خلق نموده است.

علی رغم در دسترس نبودن نمایشنامه اما با توجه به کارگردانی متن توسط خودِ نویسنده، می شود اینگونه برداشت کرد که متن در پروسه ی اجرا، چندان دچار تغییرات نشده باشد.

با وجود حضور نداشتن فیزیکی کارگردان بر روی صحنه به عنوان بازیگر، اما می شود گفت که نقش اول را کارگردان ایفا می کند! نمایشی که با لحظه لحظه تماشایش، حضور کارگردانی را (چه دوست داشته باشی، چه نه اما) حس می کنی! کارگردان بیشترین بازی را با زمانِ جاری در اثر انجام داده است. مثلا لباس ها که در دوره های زمانی مختلف وجود دارند. یا در طراحی صحنه که از بطری های نوشابه استفاده شده. یا سیگار کشیدن کاراکترها در یونان باستان؛ بسکتبال بازی کردن پسرِ سقراط؛ رقص های مدرن و امروزی رقصنده های زن در نمایش مده آ و رقصنده های مرد در مهمانی کریتون و ...

ایده های ناب در تمامی اجزای این تئاتر موج می زند! از جمله طراحی لباس، طراحی صحنه، نورپردازی، موسیقی و ...

طراحی لباس ترکیبی است از زمان گذشته و حال! لباس های سقراط، سافو، زانتیپه و تئودوته به سبک یونان قدیم است. لامپروکلس با لباس اسپرت و توپ بسکتبالش کاملا امروزی (و شاید حتی آمریکایی!) به نظر می رسد. رقصنده های مرد و زن لباس هایی مدرن و امروزی به تن دارند. افلاطون و دیگر شاگردان سقراط با لباسی کاملا رسمی و کت و شلوار پوشیده و کروات زده، روی صحنه حاضر می شوند که به طرز عجیبی هم لباس با آنتیوس و دیگر دشمنان سقراط هستند! شاید اشاره ای است به مرز نزدیک بین این دو و یا شاید مرزی است برای جداسازی خودی (سقراط) از غیرخودی (دیگران)! چون در تمامی نمایش، این تنها سقراط است که لباسی چنین فیلسوفانه و ساده و به سبک یونان باستان به تن دارد! (شاید بتوانیم زنان نمایش را فاکتور بگیریم و بگوییم دلیل این شکل لباس هایشان بیشتر مربوط به زیبایی بصری و فرار از ایرادات احتمالیِ سازمان نظارت است!)

طراحی صحنه با قرار دادن کتابخانه های عظیم سرشار از کتاب در سمت راست و ستون های ظاهرا عظیم اما تو خالی و پوچِ آتن در سمت چپ، تضاد میان علم پایدار و فراوان سقراط با پوچی و تزلزلِ سیاستمداران را به رخ می کشد. همچنین استفاده از امکانات صحنه ی تالار وحدت و ایجاد دو طبقه ی اجتماعی (یکی پایین اما مستحکم و فعال؛ و دیگری بالاتر اما بی تحرک و ایستاده در هوا!) در دادگاه سقراط، بسیار درخشان و هوشمندانه است. استفاده از بطری های خالی در صحنه ی دادگاه کمی بی تناسب با کل کار است اما وجود تمامی آن زباله ها بر روی زمین در صحنه ی بعد، هم به نشان دادن کثیفی محیط زندان یاری می رساند و هم دنیای کثیف و آلوده ی پساسقراطی را به تصویر می کشد! استفاده ی گاه مینی مالیستی از اجزای صحنه برای القای یک مکان هم موثر و درست به کار برده می شود. مانند چند شاخه گل که نشان از حیاط خانه ی تئودوته دارد و یک میزِ بزرگ به همراه چند صندلی که مهمانی کریتون را به تصویر می کشد.

نورپردازی، هوشمندانه، مشخص و به رخ کشیده شده است. مخصوصا در صحنه هایی همچون اجرای نمایش در نمایش مده آ و همچنین صحنه ی زانو زدن سقراط در مقابل زانتیپه (که واضحا به زمین آمدن خورشید را نشان می دهد).

موسیقی، بخش اعظمی از لذت تماشای این نمایش را بر عهده دارد. این موضوع را می شود از لحظه ی آغازین نمایش که با دعوای دو خواننده ی اپرا در بالکن (و خارج از صحنه) شروع می شود، دریافت! آوازهای بسیار که در طول نمایش توسط خوانندگان (که گاه روی صحنه هستند و گاه نه) و گاه حتی بازیگران (کتانه افشاری نژاد در نقش سافو) اجرا می شود، به زبان یونانی و لاتین است که باعث ایجاد اتمسفر باستانی در اثر شده است. همچنین موسیقی در اجرای نمایش در نمایش مده آ نقش اصلی را ایفا می کند. در ضمن موسیقی پایانی، نمایش سقراط را به معدود تئاترهایی تبدیل می کند که تیتراژ پایانی دارند!

بازیگران پرتعداد نمایش، همه در جای درست قرار دارند و بازی های درخشانی را ارائه داده اند. اما هرکس که به تماشای سقراط نشسته، امکان ندارد که جلوی بازی درخشان فرهاد آئیش (در نقش سقراط) سر خم نکند! فرهاد آئیش شاید نه آن سقراط تاریخی درون کتاب های فلسفه مان باشد، اما چنان در نقش سقراط باورپذیر و هنرمندانه ظاهر شده که می شود اطمینان داشت که روح سقراطِ واقعی هم از تماشای او در این نقش، راضی است! همچنین بازی کتانه افشاری نژاد، لادن مستوفی، بهناز نازی، یعقوب صباحی و ایوب آقاخانی (که نقش های پررنگ تری نسبت به سایرین داشتند) هم قابل ستایش است.

سقراط را اگر نه تنها به قصد آموختن فلسفه به تماشا بنشینید، نمایشی است که شاید مفهوم های فلسفی بسیاری به شما بیاموزد.

نیلوفر - تابستان 93

تحلیل من از این نمایش برای درس "دیدن و تحلیل نمایش"
ببخشید که طولانیه :)
۰۸ تیر ۱۳۹۳
خیلى خوشحالم از حضور این متن. نه اینکه حتى بدونم چه قسمتهاییش رو قبول دارم یا رد میکنم.
۰۹ تیر ۱۳۹۳
نه علی جان، هیچ اجباری نیست ;)

جناب EsiMania ممنون که خوندید. راستش خودم خیلی به ترتیبش فکر نکردم و از اونجایی که خودم نویسنده ام (خیر سرم!) و متن برام در اولویته با متن شروع کردم و بعد هم بقیه اش ... ولی ممنون از صحبتتون. نکته ی به جایی بود :)

ممنون کاوه جان. خوشحالم که خوندیش :)
۰۹ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
همیاری جان، ببخشید مزاحم میشما!
ولی صفحه ی "نویسنده مرده است" کو؟؟؟!! چرا حذف شده؟؟!!
:|
وحید هوبخت و مهدی ارجمند این را خواندند
زندگی و شاهین نصیری این را دوست دارند
!!!!???????
جداً نیست!!!!
چی شده؟
۰۸ تیر ۱۳۹۳
پاک نشده از نظر ها پنهان شده :) اسم محترمانه ای برای سانسور :) نظرات من هم تو صفحه خودم هست ولی کل صفحه محتواش غیب شده. فقط امیدوارم این قضیه به درخواست کارگردان و عوامل اجرایی این نمایش نبوده باشه
۰۹ تیر ۱۳۹۳
شاید مشکل از سایته ! فکر نمیکنم آینجوری سانسور کنن!
۰۹ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

(هشدار! خواندن این متن ممکن است باعث فهمیدن داستان نمایش بشود.)


در حال و هوای عشق:

سلام عزیزِ کوچکم. باز برای تو می نویسم، احمقانه! چون میدانم که هرگز نمیخوانی! اما من همیشه می نویسم! شاید برای همین است که من آخر نویسنده می شوم اما تو هرگز خواننده ... دیدن ادامه ›› نمی شوی!! ;)
میدانم از من بُریدی و دیگر نمیخواهی حتی برای لحظه ای چشمت به من بیفتد یا صدایم را بشنوی! اما هنوز امید دارم! آخر چند روز پیش یک تئاتر دیدم! داستان قشنگی داشت و مرا خیلی یاد خودمان انداخت!
مرد از دوست داشتن میگفت و بعد میخندید و میگفت که همه چیز بازی بوده!
خب، اگر تو هم یک روز بیایی و بگویی که تمام این نفرتت فقط یک بازی بوده چی؟! شاید این فقط یک امتحان است، نه؟! میخواهی به من ثابت کنی که چه بازیگر خوبی هستی و چطور "دنیای بازیگری را تغییر خواهی داد"؟
شاید حالِ تو هم خوب نیست. شاید تو هم فکر میکنی که "آدم وحشی ای هستی که کسی را دوست داری اما وانمود میکنی که دوستش نداری"!
شاید یک روز به روی من بخندی و یا نه، حتی با همان لحن سرد و خشن بگویی که "حالا چی؟ هنوزم به نظرت بازیگر خوبی نیستم؟"
پس امیدم (تنها چیزی که دارم) را نگاه میدارم؛ آخر من یک تئاتر دیده ام! :)

نیلوفر :*
ایوب آقاخانی در نقش فرهاد:
من تاریخ بازیگری رو عوض میکنم!!

:)))

نمایشی رئال به مدت 70 دقیقه در یک صحنه به صورت متمادی، بدون قطع نور، جریان دارد و 70 دقیقه از زندگی زن و مرد همکاری را نشان می دهد که در بالکن خانه ی زن نشسته، غذا خورده و صحبت می کنند. تمرکز اصلی این اثر روی نمایشنامه و دیالوگ ها و همچنین بازی بازیگران است.

طراحی صحنه در عین رئال بودن، کمی مینی مالیستی اجرا شده و هرچند که مکان را به درستی نشان می دهد، اما گاهی از چند دیالوگ هم برای معرفی بهتر مکان، استفاده شده است. شاید بدون آن دیالوگ ها آنجا را می شد حیاط هم تصور کرد! در مقایسه ی این اثر با اجرای دیگری از این اثر که توسط همین گروهِ کارگردانی و بازیگری در آذر و دی سال 91 در سالن سایه اجرا شده بود، مهمترین تغییر ایجاد شده، طراحی صحنه ی این کار است.

در اجرای گذشته، طراحی صحنه کاملا رئال و حجیم و بسیار زیبا ساخته شده بود و بالکن یک خانه ی اشرافی را به رخ می کشید؛ اما در اجرای کنونی اینگونه نیست. البته این تغییر در طراحی صحنه منطقی است با توجه به اینکه ساخت دوباره ی آن دکور با هزینه های کنونی، بسیار سخت به نظر می رسد و همچنین با توجه ... دیدن ادامه ›› به شکل سالن شمس (محل اجرای جدید) که قرار دادن دکور پیشین در آن غیرممکن است (خصوصا که دکور پیشین، صحنه را یک سویه کرده بود، حال آنکه سالن شمس سه سویه است!). اما شاید می شد در ساخت دکور جدید، کمی بیشتر سلیقه به خرج داد و از ظرفیت های دراماتیک آن بیشتر استفاده کرد! مثلا در دکور پیشین، سکویی که در سمت چپ صحنه قرار داشت و همینطور میله های ضخیم بالکن که در سمت راست بود، به بازیگران این توانایی را می داد تا روی آن سکو یا میله ها بنشینند و اینگونه به کارگردان در ایجاد میزانسن های پویاتر یاری می رساند. اما میله های نازک فلزی دکور جدید، این توانایی را از آنان سلب کرده و ایستادن ها یا نشستن، تنها روی صندلی های کنار میز غذاخوری، تنوع بصری مخاطب را کاهش داده است. پرده های که در عقب صحنه قرار گرفته، بسیار ساده، با رنگی کدر و با کم سلیقه گی انتخاب شده است. همینطور وجود یک ستون پهن در میان صحنه، جدا از آنکه کمی غیر منطقی به نظر می رسد، در لحظاتی هم باعث ماسکه شدن بازیگران می شود. هرچند که سعی شده از این ستون که به طور طبیعی در میان این تالار وجود دارد، بیشترین استفاده ی دراماتیک بشود، اما شاید اگر کمی صحنه کلا به جلو منتقل می شد و آن ستون در میان صحنه نبود، شکل بهتری داشت.

به دلیل موجود نبودن متن نمایشنامه، امکان مقایسه ی اثر با متن، وجود ندارد. اما با توجه به اینکه کارگردان همان نویسنده است، می شود پیش فرض را بر این گذاشت که متن در پروسه ی اجرا، چندان دچار تغییرات نشده است. هرچند که وجود ایوب آقاخانیِ نویسنده، به عنوان بازیگر در این کار، این احتمال را در ذهن به وجود می آورد که شاید اجرا دقیقا همان نمایشنامه ی از پیش نوشته شده نباشد و آرش عباسی کمی از راهنمایی های آقاخانی بهره مند شده باشد.

متن دارای آغاز و پایان مشخصی نیست و قصد ندارد که قصه ای را از ابتدا تا انتها تعریف کند. تنها بخشی از یک ملاقات زن و مردی را نشان می دهد که پیش از این بارها دیدار داشته اند و پس از این هم خواهند داشت. اما چرا این دیدار از نظر نویسنده ارزش دیده شدن را دارد؟ زیرا در این ملاقاتِ به ظاهر ساده است که بسیاری از حرف های دو طرف بیان می شود. هرچند که مخاطب در پایان، هنوز هم نمی داند که کدام حرف را باید باور کند و کدام را نه؟! این نقطه ی ضعف است یا قدرت؟! بهتر است بگوییم این سبکِ کار است! برای عده ای این ضعف است و این ندانستن ها، رنج آور است. اما برای عده ای این نقطه قوت اثر است. اینکه شاید پس از گذشت چند سال، هنوز هم گاهی که به آن فکر می کنی، لحظه ای آن دو را عاشق و معشوق بخوانی و لحظه ای تنها دو بازیگر قوی! شاید این درگیری ذهنی چندان برایت جذاب باشد که بخواهی پس از مدت ها به دیدار اجرای دوباره ی این اثر بروی تا بلکه این بار با نگاهی موشکافانه تر دریابی که کدام راست است و کدام دروغ؟!

متن نمایش بر اساس غافلگیری مخاطب پیش می رود و او را شگفت زده نموده و حس خوبی را در او ایجاد می کند؛ این نقطه ی قوت کار است. اما همین نکته، پاشنه ی آشیل نمایش نیز هست! حقه ی اول باعث غافلگیری مخاطب می شود. دومی هم شاید بشود اما بعد از آن چه؟! پس از گذشت مدتی از نمایش، مخاطب درمی یابد که کاراکترها قصد فریب یکدیگر را دارند و مخاطب شاید پایش را از قضیه کنار بکشد و دیگر فریب بازی هایشان را نخورد! البته ممکن است مخاطب آنقدر از این بازی لذت ببرد که خودخواسته اجازه دهد که کاراکترها او را دوباره و دوباره بفریبند! اما سوال اینجاست که چرا متن نمی تواند خودش و به شکلی قدرتمند این بازی را ادامه بدهد و حتی اگر مخاطب نخواهد، متن به او اجازه ی خروج از بازی را ندهد؟! چگونه و با چه حقه هایی می شد این بازی را پیش برد که حتی اگر 170 دقیقه هم به طول می انجامید، همچنان غافلگیر کننده بود؟! این ها نکاتی است که نویسنده با تعمق بر آن ها می تواند به افق های والاتری در آثار آتی اش، دست یابد.

همین پاشنه ی آشیل باعث یک ضعف دیگر هم می شود. متنی غافلگیرکننده، هرچقدر هم جذاب باشد، اوج لذتش در یک بار تجربه کردن آن است! هرچند شاید مخاطب آن چنان ملذوذ شود که برای تکرار تجربه اش، باز قدم در سالن نمایش بگذارد و از دیدن آن لذت هم ببرد، اما نکته ی حتمی این است که امکان ندارد به اندازه-ی بار قبل از آن لذت ببرد. بنابراین مهم نیست حتی اگر تمامی عوامل اجرایی، بهتر از بار نخستین باشند، مخاطب در هر صورت اجرای دوم را ضعیف تر از بار قبل می خواند!

بازی بازیگران بسیار درخشان است. هر دو بازیگر به دقت انتخاب شده اند و از بعضی جهات، دارای شباهت هایی با نقششان هستند. لادن مستوفی نقش یک بازیگر معروف سینما را دارد و ایوب آقاخانی هم نمایشنامه نویس قهاریست. این شباهت ها مخصوصا اگر مخاطب از پیش به آنها واقف باشد، در باور کردن کاراکترها، مفید است. اگرچه بدون دانستن آن هم، بازی بازیگران به اندازه¬ی کافی متقاعد کننده هست!

متن دارای فراز و فرودهای بسیاری است که بازیگران را وامی دارد تا هر آنچه می دانند را بر روی صحنه، اجرا کنند. آنها ذوق می کنند و می خندند، بغض می کنند و می گریند، عصبانی می شوند و فریاد می کشند، آرام می شوند و پوزخند می زنند و ... تمامی احساسات را در صحنه ی نمایش بروز می دهند. همین موضوع باعث می شود تا عده ای بازی شان را درخشان و عده ای اغراق شده بنامند! دوباره نقطه قوتی که می تواند به پاشنه آشیل تبدیل شود! هرچند که همچنان می شود گفت که لادن مستوفی و ایوب آقاخانی که تمام توانشان را در اجرای این کار گذاشته اند، بهترین ها برای بازی در این نمایش هستند و شاید عادلانه است اگر بگوییم که هیچکس دیگری نمی تواند بهتر از این دو نفر این متن را اجرا کند!

کارگردان با تاکید بسیار بر متن و بازی بازیگران، عناصر دیگر را تقریبا به فراموشی سپرده است و شاید عامدانه قصد دارد تا تمام حواس مخاطب، به آنچه بازیگران می گویند و انجام می دهند باشد. بنابراین از کنار عناصری مانند نور و موسیقی و طراحی لباس، به سادگی گذر کرده. آیا بهتر است که کارگردان سعی می کرد به تمامی عناصر با همین دقت و هوشمندی می پرداخت یا تمرکز کردن بر روی دو عنصر و شلوغ نکردن کار، عملی هوشمندانه تر است؟ به هرحال که آرش عباسی رویه ی دوم را اتخاذ کرده و به نتیجه ی نسبتا درخشانی هم دست یافته!

یک نور ساده ی عموم، تنها چیزی است که از نورپردازی می بینیم. شاید در پایان نمایش و خاموش شدن نور عموم، برای لحظاتی نور چراغی که بر روی ستون، بالای میز غذاخوری وجود دارد، خودنمایی کند اما نمی شود آن را طراحی نور هوشمندانه نامید.

طراحی لباس مخصوصا برای بازیگر زن، بسیار شلخته و بی دلیل است! ترکیب رنگ ها و لباس هیچ معنای خاصِ نمادین یا زیبایی شناسانه را القا نمی کند و ما شاید توقعمان از یک زن بازیگر معروف که می داند حتی در تراس خانه اش هم زیر نظر است، این است که کمی شیک تر و با رنگ بندی های زیباتر و جلب توجه کننده تر لباس بپوشد! لباس مرد نیز بسیار ساده و با رنگ های کدر و به شدت نزدیک به رنگ بندی دکور است! شاید مردی که برای چنین قرار مهمی آمده و قصد تحت تاثیر گذاشتن زن را دارد، باید لباسی شیک تر و جذاب تر به تن کند! در مجموع نزدیکی رنگ بندی لباس بازیگران با طراحی صحنه، به گونه ای که انگار آنها هم جزئی از آن محیط هستند، کمی غیرمنطقی به نظر می آید و در نمایشی که دارای تنها دو بازیگر و صحنه ی ثابت است، عنصر طراحی لباس می تواند کمک خوبی برای ایجاد تنوع بصری مخاطب باشد.

موسیقی نیز در تمامی طول اجرا وجود ندارد و تنها در ثانیه های پایانی است که از منبعی نامشخص شروع به پخش می کند و صدایش رفته رفته افزایش یافته و صدای بازیگران را محو می کند. نبود موسیقی در طول کار، چندان حس نمی شود هرچند که شاید بودنش می توانست مفید باشد اما کارگردان ریسک پرت شدن حواس مخاطب از حتی یک کلمه از متنش را هم نپذیرفته و ترجیح داده کار را در سکوت اجرا کند. هرچند که زیبایی و آهنگین بودن صدای بازیگران نیز در حس نکردن خلاء موسیقی، یاری رسان است. موسیقی پایانی با وجود زیبا و لذت بخش بودن، شاید از لحاظ مضمون ربط چندانی به متن نداشته باشد اما به نظر می رسد قصد کارگردان از به کار بردن آن، ایجاد حس خوب و شادی آوری به مخاطبان است. انگار با شادی و مهربانانه از آنها درخواست ترک سالن را می کند و شاید مخاطب باید به حرف خواننده (Ray Charles) گوش کند و دیگر به آنجا باز نگردد و قصد چند بار دیدن نمایش را نکند چون دیگر به آن شور و اشتیاق بار اول، دست نخواهد یافت. اما شاید هم باید چندین بار خودش را به مهمانی بازی های درخشان بازیگران و دیالوگ های فوق العاده ی آرش عباسی، دعوت کند!

نیلوفر - تابستان 93
تحلیل من از این نمایش برای درس "دیدن و تحلیل نمایش"
ببخشید که طولانیه :)
۰۴ تیر ۱۳۹۳
باسپاس خانم نیلوفر محتم باشما بیسار موافق هستم .وهم نقد خوبتان بیسار خوباست .اطلاعات خوبی را میدهید.
۰۴ تیر ۱۳۹۳
ممنون مهتاب خانوم. نظر لطفتونه :)
۰۴ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آقا، چند وقته این برام سوال شده! نمیشه نپرسم! :))

"چرا یکی زده دوست نداشتم؟!"

حتما الان همه تون میخواین ترورم کنین که "مگه مردم حق ندارن چیزی که تو دوست داری رو دوست نداشته باشن؟!!!"
نه! منظورم این نیست!
میخوام بدونم "چرا؟"

دوست دارم اگه کسی که دوست نداشتم رو زده، داره این پست رو میخونه، یه کوچولو دلیل دوست نداشتنشو توضیح بده. فقط برای ارضا شدن ذهنِ کنجکاوِ من! :))
دوست دارم بتونم عیب های این کار رو از نظر دیگران بدونم.

بازم شرمنده! داشتم از کنجکاوی خفه میشدم!! :)))
عجیــــبه..!!! ملت به چه چیزایی حس کنجکاوی پیدا میکنن..!!! :)) تازه اونم در حد خفگی..!!!
۲۹ خرداد ۱۳۹۳
آتوسا جان، ممنون :)

سین الف، ممنون از تائیدت :)

جناب محمود، شما هم پست بزارین! ;))
۰۱ تیر ۱۳۹۳
دلیلشو عرض کردم به نوبه خودم در پست خودم. بازی های تصنعی - طراحی صحنه ناهمگون
اگر بیشتر کنجکاوید که اینجا جای بحثش نیست!
۰۲ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
توضیحاتی جالب جهت شناخت بیشتر نمایش رادیویی:

هنرمندان نمایش رادیویی در میزگرد ایران مطرح کردند
رنگ‌آمیزی صدا برای شکوفا کردن تخیّل

ایوب آقاخانی: نمایش رادیویی ایده‌آل نمایشی است که به صورت قاعده‌مند بتواند تخیل مخاطب را تحریک کند و بیش از گونه‌های دراماتیک دیگر مکانیزم حادثه + عمل شخصیت در آن قابل ... دیدن ادامه ›› رصد باشد.

شهلا نیساری: به اعتقاد من رادیو می‌تواند هر متنی را پذیرا باشد اما متنی که برای رادیو نوشته می‌شود باید این خاصیت را داشته باشد که در انتقال دیالوگ‌ها به شنونده موفق باشد . مثلاً یک گفت‌و‌گوی ساده دو نفره، قطعاً نمایش جذابی نمی‌شود.

شهین نجف زاده: من تأکید دارم روی خیال‌انگیز بودن نمایش رادیویی و این‌که براحتی در دسترس همه قرار می‌گیرد، حتی من به عنوان بازیگر نمایش رادیویی این خیال را با دیگر همکارانم تقسیم می‌کنم.

ادامه در:
http://www.iran-newspaper.com/Newspaper/BlockPrint/18123

میخواستم لینک نذارم، ولی مطلبش طولانی بود! امیدوارم براتون مفید باشه :)
جعغر ملکی، بهرنگ، Marillion و سیامک قلی زاده این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آرش عباسی:
"دوست داشتن در خیالات دوست داشتن بی آسیبی یه، ولی خدا نکنه تخیلات به واقعیت تبدیل بشه!"

من:
"دوست داشتن در واقعیت، آسیب زننده است، ولی خدا نکنه به خیالات تبدیل بشه!"

شما:
؟
دوست داشتم دوست داشتن دوست داشتنی باشه!
من با همکاریه جواد خیابانی!
۲۵ خرداد ۱۳۹۳
آسیب یعنی دوست داشتن خیالی.خدا کنه به واقعیت تبدیل بشه.
۲۶ خرداد ۱۳۹۳
دوست داشتن یا عشق؟
دوست دارمت با عشق
۰۱ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

تمومش کن!
بیا دیگه نجنگیم!
جنگ برای هر دو طرف بَده!
چون حتی بَرنده هم برای بُردش، بهایی می پردازه!!
آشتی؟!

(دیالوگی از نمایشنامه ای که شاید یه روز نوشتم!)
عزیزم عالی بود :) :*
۲۱ خرداد ۱۳۹۳
لایک!
نیلوفر عزیز و دوست داشتنی:*
۲۴ خرداد ۱۳۹۳
ممنون خوشگل خانومم :*
۲۴ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اینکه یکی از دوستانمون خیلی داره دنبال یه متن طنز میگرده، منو یادِ این انداخت که تابستان پارسال، سرکلاس فیلمنامه نویسی سروش صحت، قرار بود اون موقعیت معروف مثلث عشقی (که دو تا دوست صمیمی، عاشق یه دختر میشن و بعد که میخواد یکی به اون یکی بگه، اون یکی پیش دستی میکنه ومیگه!) رو بنویسیم! منم اینو نوشتم: (گفتم شاید بدتون نیاد بخونیدش) :)

روز- داخلی- خانه ی نیما
[حسن و نیما درون اتاق نشیمن ایستاده اند و هرکدام بطری آبی را یک نفس سر می کشند. بطری آب حسن، خالی می شود. او خودش را روی مبل می اندازد و نفس نفس زنان، با لحنی هیجان زده همراه با خستگی شروع به حرف زدن می کند.]
حسن: خب، حالا که نفسم جا اومد، میخوام یه چیز باحال بهت بگم.
نیما: [در حالی که در بطری آب خالی را می بندد] عمرا، من یه حرف ... دیدن ادامه ›› جالبتر دارم.
حسن: فکرشم نکن، مال من از تو خیلی بهتره! من میگم.
نیما: نیست، ولی بگو.
حسن: من ... [موبایل حسن زنگ می¬خورد. حسن ناله می کند و موبایلش را از جیبش در می آورد.]
نیما: هرکی بود جواب نده.
حسن: باشه. [به صفحه موبایلش نگاه می کند. رو به نیما] شرمنده داداش. [تلفن را جواب می دهد.] سلام مامان.
نیما: بچه ننه! [بطری آب را از دست حسن می قاپد و همچنان که غر می زند، به آشپزخانه می رود و شیشه ها را روی میز می گذارد و برمی گردد. در این بین حسن با تلفن صحبت می کند.]
حسن: خوبم. خونه ی نیمام. آره، گفتم که بعد باشگاه میرم خونه نیما. آره، میدونم خاله اینا میان. باشه، زود میام. نه مامان، نه. زود میام. نه، نمیشینم ترمیناتور رو واسه سی و شیشمین بار ببینیم. [جلوی موبایلش را می گیرد و آرام و با شیطنت رو به نیما] چون دیشب سی و شیش رو رد کردیم.
نیما: [با ذوق] آره. [نیما با دست به حسن علامت می دهد که عجله کند و حسن به تایید سر تکان می دهد.]
حسن: باشه مامان، زود میام. باااااشه. الو؟ مامان؟ صدات نمیاد؟ الو؟ [گوشی را قطع می کند. نیما هم کنار حسن می نشند و هردو سرشان را با خستگی پایین می اندازند و آه می کشند.]
حسن: [همینطور که سرش پایین است] من عاشقشم!
نیما: منم عاشقشم!
حسن: [ناگهان سرش را بالا می آورد و با لحنی تند به نیما] تو عاشق مامان منی؟!
نیما: [جا خورده] نه بابا، عاشق مریمم! چیکار مامان تو دارم؟!
حسن: [خیالش راحت شده] آها، خب. اونجوری خیلی عجیب می شد.
نیما: [می خند] آره.
حسن: [ناگهان متوجه حرف نیما می شود. با تعجب] چی؟
نیما: [لبخند می زند] فکر کنم عاشق مریم شدم.
حسن: [بهت زده] مریم کیه؟!
نیما: [تعجب کرده] مریم! مربی باشگاه سانس خانوما؟!
حسن: ها؟!
نیما: [دستش را جلوی صورت حسن تکان می دهد.] حسن خوبی؟! چی زدی داداش؟ هی میگم هر قرصی تو باشگاه بهت میدن، نخور! [جلوی صورت حسن بشکن می زند. حسن انگار از خواب می پرد.]
حسن: تو عاشق مریم شدی؟!
نیما: صبح بخیر! پس چی دارم بهت میگم یه ساعته؟! آره دیگه!
حسن: آخه این دختره چی داره که تو ازش خوشت اومده؟! خیلی فیس و افاده ایه! همچین دماغ بالا نگات میکنه انگار آسمان وا شده این افتاده پایین!
نیما: اینجوریم نیست دیگه!
حسن: خب، آره. درسته خوشگله، با نمکه، هیکلشم که ...
هر دو همزمان: اوووووف!
حسن: ولی این دختره به درد تو نمیخوره!
نیما: چرا مثلا؟
حسن: کلی میگم!
نیما: حسن، چی رو بهم نمیگی؟
حسن: خیلی خوب. نمیخواستم اینو بهت بگم ولی نمیتونم بزارم بدون دونستن این موضوع تصمیم بگیری!
نیما: چی؟
حسن: من ... من ...
نیما: بنال دیگه!
حسن: من شنیدم که مریم از ترمیناتور متنفره!
نیما: [شوکه شده] چی؟! [از روی مبل بلند می شود و دستش را در موهایش می کند] وای!
حسن: خودمم باورم نمیشه.
نیما: تو مطمئنی؟!
حسن: متاسفانه خودم شنیدم. متاسفم رفیق. منم دوست نداشتم اینجوری بشه.
نیما: پس همه چی تمومه.
حسن: آره. تو که نمیتونی یه عمر با دختری باشی که از ترمیناتور متنفره!
نیما: راست میگی! من برم یه دوش بگیرم.
[حسن به تایید سر تکان می دهد و نیما خارج می شود. حسن با رضایت لبخند میزند ولی ناگهان چهره اش آشفته می شود.]
حسن: حالا نکنه واقعا از ترمیناتور بدش بیاد؟! ...

:))
خیلی شبیه این اپیزودای طنز تلویزیونی شده. مرسی از اشتراک گزاریش نیلوفرجان.
۱۸ خرداد ۱۳۹۳
چه جالب!اتفاقا شغل شریف من نوشتن نامه ی عاشقانه برای دوستان است!
سفارش هم قبول میکنم:)))
۲۷ خرداد ۱۳۹۳
:))) مگه هست همچین چیزی؟؟!!!! من تو فیلم her دیده بودم اما نمدونستم داریم..؟!!!
کیمیا خانم بسیااار شغل شریفی دارید..!! :دی بعد این دوستان میرن پیش مخاطبشون ادعا میکنن نامه رو خودشون تراوش کردن؟؟!!!! :دی
۲۷ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوستان، بلیط دو روز اول این نمایش به قیمت 12000 تومان، هنوز در سایت ایران کنسرت موجوده! گفتم شاید بخواید بدونید ;)

www.iranconcert.com
من خواستم برای 2 تیر بخرم اما دیگه چندتا مونده اونم خیلی جاش بده.!!! حالا امیدواریم بعدن کسی مایل به فروش باشه منم بیام..!!:(
۱۵ خرداد ۱۳۹۳
اوورین.. همونو میگفتم.. منم فقط قصدم جز عوض کردن جو نبود.. واگرنه در اون حد نیستم بخوام متن کسیو درست کنم یا ازش ایراد بگیرم مخصوصن شما که اوستایی.. :) هنوز اون یکی متنم وقت نکردم بخونم ولی حتمن میخونم ببینم اونجا دیالوگات چطوره..!!:دی
۲۴ خرداد ۱۳۹۳
نه بابا، آقایی!! ;)
لطف میکنی واقعا! :)))
منتظرما!!
۲۴ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

در حضور عوامل و همراه با نقد و بررسی اثر؛
فیلم-تئاتر «مرغابی وحشی» را در خانه فرهنگ شیخ هادی ببینید

1393-03-14, 12:07

مرغابی وحشی سال 86 در تالار چهارسو به روی صحنه رفت و با استقبال گستردهای روبه رو شد. علاوه بر این در جشنواره بین‌المللی تئاتر ایبسن که توسط دولت نروژ برگزار می‌شود، حضور ... دیدن ادامه ›› داشته است.

فیلم تئاتر نمایش «مرغابی وحشی» روز شنبه (17 خردادماه) با حضور نادر برهانی مرند کارگردان و همچنین بازیگران این اثر پس از پخش فیلم ـ تئاتر این نمایش، در خانه فرهنگ شیخ هادی نقد و بررسی می‌شود.

به گزارش خبرنگار ایلنا، در ادامه جلسات نقد و بررسی تئاترهای ایران که هر ماه یک بار روزهای شنبه در خانه فرهنگ شیخ هادی برگزار می‌شود، نمایش «مرغابی وحشی» به نویسندگی «هنریک ایبسن» و کارگردانی «نادر برهانی مرند» اختصاص خواهد داشت.

این جلسه با حضور کارگردان، الهام پاوه‌نژاد و فرزین محدث (بازیگران نمایش) و امین عظیمی به عنوان منتقد و کارشناس این برنامه‌ها برگزار می‌شود.

بازنویسی این اثر نمایشی توسط آرش پارساخو انجام شده و دراماتورژی آن بر عهده برهانی مرند بوده است. کارگردان این نمایش برای دراماتورژی اثر خود از کتاب‌های «اردک وحشی» نوشته اصغر رستگار و «مرغابی وحشی» نوشته یدالله آقاعباسی و همچنین متن اصلی استفاده کرده است.

در این نمایش الهام پاوه نژاد، افسانه ماهیان، هومن برق‌نورد، سیامک صفری، کاظم هژیرآزاد و فرزین محدث ایفای نقش کرده‌اند.

مرغابی وحشی سال 86 در تالار چهارسو به روی صحنه رفت و با استقبال گستردهای روبه رو شد. علاوه بر این، نمایش نامبرده در جشنواره بین‌المللی تئاتر ایبسن که توسط دولت نروژ برگزار می‌شود، حضور داشته است.

گفتنی است شرکت در این جلسه نمایش فیلم ـ تئاتر و نقد و بررسی، برای عموم آزاد است. علاقه‌مندان به استفاده از این برنامه، می توانند روز شنبه هفدهم خردادماه، ساعت 18 در خانه فرهنگ شیخ هادی به نشانی خیابان ولیعصر، سه راه جمهوری،خیابان شیخ هادی،نبش کوچه شهید حسین سخنور(وزیری سابق)،خانه فرهنگ محله شیخ هادی حاضر باشند. برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره های 66498587 و 66498588 تماس بگیرید.

منبع: ایلنا
الهه الف، کامیار و سارا صاد این را خواندند
یلدا ملکان، بهرنگ، علی سیمایی، علی د و کتایون افشار این را دوست دارند
کسی میاد بریم؟!
۱۴ خرداد ۱۳۹۳
بابا جناب سیاوش کبیر که اینو بگه، ما چی بگیم؟! :)))
۱۵ خرداد ۱۳۹۳
خواهش میکنم بانو. سپاس از شما بابت اطلاع رسانیتون.
۱۶ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
niloofar.Lotus (niloofar.lotus)
درباره نمایش haunted i
تیوال باید به این نمایش برچسب "پیشنهاد تیوالی ها" رو بده! ;)
فکر کن! :)
۱۴ خرداد ۱۳۹۳
آقای سلمانی!!! داشتیم؟؟!! :))))
۱۵ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
همیاری جونم، چرا برگه ی نمایش "نویسنده مرده است" ایجاد نمیشه؟!
مگر قرار نیست تو همین ماه اجراش شروع بشه؟؟!! :(
لطفا جواب بده و خانواده ای رو از نگرانی برهان! :))
فرزانه، نیلوفر، سارا تهرانی، همایون حاتمی، سارا نیکی و sara fardi این را خواندند
shima shafaiyan و بهرنگ این را دوست دارند
برگه اش که هست
مگه تغییری تو بازیگراش به وجود اومده؟
۰۸ خرداد ۱۳۹۳
جدیدا که همش دارن صفحه جدید میسازن! (فاوست، آخرین نامه، شب بخیر کیارستمی، اپراها و ...)
تو هم حالا هی اذیت کن! :(
خب بلیط میخوام!! تو نمیخوای مگه؟!
۰۸ خرداد ۱۳۹۳
آقا! نمیشه یکی این "گزارش" رو بزنه لطفا؟؟!!!

همیااااااری، کجااااایی؟؟؟!!! :(((
۱۰ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من اجرای قبلی رو ندیدم، و خیلی مشتاق بودم که توی اجرای مجدد، این کار رو ببینم چون خیلی ازش تعریف شنیده بودم. ولی ...
ولی بیشتر اون تعریف ها روی دو نکته تاکید داشت:
1- بازی خوب حمیدرضا نعیمی
2- بازی خوب ایوب آقاخانی

حالا، با توجه به اینکه این اجرا، هر دو این امتیازات رو از دست داده ...
نمیدونم والا! ...

ولی از یه چیز مطمئنم:
حمیدرضا نعیمی کارشو بلده!! ;)
پس پیش به سوی فاوست! :)
تغییرش داده قطعا
برای سقراط دایم در مصاحبه ها تاکید میکرد که من چون در تالار وحدت اجرا دارم میرم و مخاطبم بیشتر از نوع عام هست یعنی از همه اقشار در تماشاگرها حضور دارن اینطوری نوشتم واجرا کردم( فکر میکنم منظورش به طنز نمایش و اینکه اصلا وارد جزییات نشده بود به قول دوستان همه چی در سطح مونده بود) اگه جای دیگری اجرا میرفتم طور دیگری مینوشتم
۰۸ خرداد ۱۳۹۳
بعله آقای نعیمی کارشو بلده

دوس دارم بازم بازی خوب آقای ایوب آقاخانیو ببینم :)
۱۰ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید