خونهی خواهر منو. بهشون نگفتی من کیام؟ نگفتی چه کارایی از دست رفیقات برمیآد؟
- بوی سیگار میدی. –
اینم گزارش کن.
ماجرای نیمروز در روایت دوم خود به ردِ خون رسیده است. در رد خون پنج مولفه اصلی شخصیت پردازی، فضاسازی، گره اصلی داستان، زمان و مکان قابل بررسی است. مهدویان، ردِ خون را از معراج شهدا شروع میکند. جایی که پیکر پاک شهدا آماده میشود برای تشییع؛ اما شوک اول به مخاطب وارد میشود. یکی از پیکرها باید بررسی مجدد شود. فرد خفته در میان شهدا، در واقع نفوذی سازمان مجاهدین خلق در جبههها بوده است. اینجا از ابتدای فیلم مفهوم نفوذ وارد فیلم میشود. این نفوذ، قرار است همواره در ماجرای نیمروز باشد. در قسمت اول هم بود. حالا هم تا پایان داستان شاهد آن خواهیم بود. مهدویان با شروع ردِخون از میان تشییع پیکر شهدا ابتدای داستان تکلیف مخاطب را با مکان و زمان روایت مشخص میکند. داستان در زمان جنگ و در فضای جبههها رقم خواهد خورد. در این قسمت با تغییر شخصیتهای داستان مواجه میشویم. رحیم ( احمد مهران فر) شهید شده است. کمال و صادق و مسعود اما حضور دارند. افشین و داوود به عنوان فرمانده به تازگی وارد داستان شده اند و عباس زریباف هم در پادگان اشرف، به مجاهدین خدمت میکند.کمال، با حفظ روحیه قبلی خود، در صحنه حضور دارد. اما جایی درگیر گره داستان میشود. گرهای که با حضور افشین ابعاد آن تکمیل میشود. شخصیت کمال در ادامه داستان با چالشهای اصلی حاصل از گره داستان دست و پنجه نرم میکند و گاهی با صادق هم سرشاخ میشود. ولی در نهایت کمال تسلیم حسِ خونی خود نسبت به شخصیت سوسن یا همان خواهر لیلایِ مجاهدین میشود. صادق، اما با اولین صحنه فیلم، فضای حاکم بر داستان
... دیدن ادامه ››
را به دوش میکشد. شک. شک به نفوذ و شک به خودی و نا خودی. صادق که در ماجرای نیمروز، با اشراف اطلاعاتی و با شک به خودی، عباس زریباف را شناسایی کرده بود، در ادامه داستان با جمع آوری اسناد و اطلاعات سری در باختران، مجاهد تواب (امیراحمد قزوینی) و نفوذش به درون تیم اطلاعاتی نظام را کشف میکند. صادق در جریان داستان، با اطمینان به شکی که نسبت به افشین و کمال پیدا کرده است، حکم بازرسی خانه افشین را دریافت میکند. او در صحنه هم فعال است و نیروهایی را برای دستگیری افشین و کمال میفرستد. هرچند تلاش میشود صادق فرمانده بدون خطا نشان داده شود، اما در نهایت این موضوع کمی تعدیل میشود. صادق با اعزام کمال و شادکام به بغداد جهت انجام یک عملیات بر علیه سردستههای مجاهدین، نشان میدهد که ممکن است خطای تاکتیکی هم داشته باشد. در کنار صادق، داوود و مسعود را میبینیم. داوود که نسبت به نقش رحیم به عنوان فرمانده تیم کم رنگ تر حاضر شده است، نشان میدهد شجاعت رحیم را در اتخاذ تصمیمهای سریع و حساس ندارد. البته که او حالا آلوده به سیاست شده است. اما مسعود که همچنان به بازجوییهای خود ادامه میدهد، هنوز همان رویه قبلی را ادامه میدهد و حتی با شخصیت تواب که حالا کمک دست اوهم شده، مهربان تر میشود. مهربانی مسعود تا جایی پیش میرود که در نهایت اتاقش به محلی برای تبادل اطلاعات مجاهدین قرار میگیرد. افشین اما، با به دست آوردن اطلاعات جدید سردرگم است و دنبال جواب سوالهایش میگردد. افشین در نهایت دنبال راهی برای نجات سوسن است. در طرف مقابل ، شخصیت عباس زریباف به خوبی نقاشی شده است. زریباف که حالا برادر کریم نام گرفته است، از برنامه و چارچوب سازمان خارج نمیشود. او مجذوب برادر مسعود و خواهر مریم، آمده است به باختران و دنبال راهی است برای رسیدن به همدان و در نهایت تهران. کریم اسیر آروزها و بلند پروازیهای مجاهدین، از جنایت کوتاه نمیآید و در نهایت اجساد مردم بیدفاع را به آتش میکشد.
اما گره اصلی داستان، مثلث سوسن، کمال، افشین است. افشین که با تردید به دنبال سوسن و است و دوست دارد که او را سالم پیدا کند، توان عبور از سد غرور و تعصب کمال را ندارد؛ اما تلاشش را میکند. کمال که ضارب موسی خیابانی است، حالا میخواهد مدال افتحار را دریافت کند. او با نفوذ در خطوط ارتباطی منافقین، با سوسن هم کلام میشود. مهدویان با بهره برداری از تعلیق، گره داستان را تا به انتها ادامه میدهد. کمال که بیانه تند خود را با زبان مادری برای خواهرش میخواند؛ درصدد تکمیل این زنجیره، دست به اسلحه میبردو آماده میشود برای شلیک به سوسن. البته که پیش از این کمال حداقل با کشتن زریباف کمی آرام گرفته است. تعلیق هرچند از زمان پیدا نشدن سوسن میان اجساد منافقین تا رسیدن او به تهان ادامه دارد، اما دقایق پایانی فیلم ما شاهد یک درام عاشقانه خواهر، برادرانه هستیم. کمال که انگشتش برای زدن موسی خیابانی روی ماشه رفته بود، حالا با دیدن خواهرش در دوربین اسلحه، منصرف چکاندن ماشه میشود.