در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال Ali | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 15:13:18
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
Ali (ali888000)
درباره نمایش به زور i
با درود
شاهنامه خردنامه‌ی ننگ و نام
...داستان مردان و زنانی که عزت نفسشون از هرآنچه دارند برایشان مهم‌تر است ...
داستان بهرام که در ادامه داستان سیاوش می‌آید... برجسته‌ترین و زیبا‌ترین داستان شاهنامه از این حیث است. ... به جرئت می‌تونم بگم با یک فیلمنامه نه حتی نمایشنامه رو به رو هستیم ...

سپاه ایران شکست خورده و شاهزاده‌ی ایرانی کشته و تاج او در میدان جا مانده و اگر تاج او به دشمن رسد مایه‌‌ی ننگ.
گیو درخواست آوردن تاج را می‌کند و اینجاست که بهرام نماد عزت نفس می‌رود و تاج را ... دیدن ادامه ›› می‌آورد ولی...
خواستم یه جور خلاصه کنم و توضیحات بنویسم ولی واقعا بیت به بیت، سکانس به سکانس لازمه که باشه ...میدونم احتمالا کسی نخونه ...بماند به یادگار در یوار تیوال .....

به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاووس را بُد چون جان عزیز

یکی تاجور شاه کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر

سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک

ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو

چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه

نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر

اگر تاج آن نارسیده جوان
به دشمن رسد شرم دارد روان

اگر من بجنبم ازین رزمگاه
شکست اندر آید بایران سپاه

فزاید بر این ننگها ننگ نیز
ازین افسر و کشتن ریونیز

چنان بد که بشنید آواز گیو
سپهبد سرافراز پیران نیو

برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار

فراوان ز هر سو سپه کشته شد
سربخت گردنکشان گشته شد

برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد

بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت...

ولی در این حین تازیانه بهرام در میدان نبرد جا می‌ماند و پس از برگشتن بهرام متوجه می‌شود و چه ننگی برای پهلوان بالاتر از این ...

و چه تصاویری خلق می‌کنه استاد توس...

دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سر به سر

بدانگه که آن تاج برداشتم
به نیزه به ابر اندر افراشتم

یکی تازیانه ز من گم شده‌ست
چو گیرند بی‌مایه ترکان به دست

به بهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس

نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد به دست

شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم

مرا این ز اختر بد آید همی
که نامم به خاک اندر آید همی

بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری به‌سر

ز بهر یکی چوب‌ِ بسته‌دوال
شوی در دَم ِ اختر‌ِ شوم‌فال

چنین گفت بهرام جنگی که من
نیم بهتر از دوده و انجمن

به جایی توان مرد کاید زمان
به کژی چرا برد باید گمان‌؟

بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیانه‌ست نو

یکی شوشهٔ زر به سیم اندر است
دو شیبش ز خوشاب وز گوهر‌ست

فرنگیس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سلیح و کمر

من آن درع و تازانه برداشتم
به توران دگر خوار بگذاشتم

یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه

دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار

ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو

چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد

شما را ز رنگ و نگار‌ست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت

گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز کوشش بگاز آورم

بر او رای یزدان دگرگونه بود
همان گردش بخت وارونه بود

هرانگه که بخت اندر آید به خواب
ترا گفت دانا نیاید صواب

بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه

همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بخت‌برگشتگان

تن ریونیز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک

همی زار بگریست بهرام شیر
که زار ای جوان سوار دلیر

چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان به ایوان‌، تو اندر مغاک

بران کشتگان بر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهن‌دشت

ازان نامداران یکی خسته بود
به شمشیر ازیشان به جان رسته بود

همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید زو نام را

بدو گفت کای شیر من زنده‌ام
بر کشتگان خوار افگنده‌ام

سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست

بشد تیز بهرام تا پیش اوی
به دل مهربان و به تن خویش اوی

برو گشت گریان و رخ را بخست
بدرید پیراهن او را ببست

بدو گفت مندیش کز خستگی‌ست
تبه بودن این ز نابستگی‌ست

چو بستم کنون سوی لشکر شوی
وزین خستگی زود بهتر شوی

یکی تازیانه بدین رزمگاه
ز من گم شده‌ست از پی تاج شاه

چو آن بازیابم بیایم برت
رسانم به زودی سوی لشکرت

وزانجا سوی قلب لشکر شتافت
همی جست تا تازیانه بیافت

میان تل کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون

فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت

خروش دم مادیان یافت اسپ
بجوشید برسان آذرگشسپ

سوی مادیان روی بنهاد تفت
غمی گشت بهرام و از پس برفت

همی شد دمان تا رسید اندروی
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی

چو بگرفت هم در زمان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست

چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی
سوار و تن باره پرخاک و خوی

چنان تنگدل شد به یکبارگی
که شمشیر زد بر پی بارگی

وزان جایگه تا بدین رزمگاه
پیاده بپیمود چون باد راه

سراسر همه دشت پرکشته دید
زمین چون گل و ارغوان کشته دید

همی گفت کاکنون چه سازیم روی
بر این دشت بی‌بارگی راه‌جوی

ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند

که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه

کمان را به زه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر

چو تیری یکی در کمان راندی
به پیرامنش کس کجا ماندی

ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت

سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی

چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
ز هر سو بسی تیر گرد آورید

چو لشکر بیامد بر پهلوان
بگفتند با او سراسر گوان

فراوان سخن رفت زان رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز

بگفتند کاینت هژبر دلیر
پیاده نگردد خود از جنگ سیر

بپرسید پیران که این مرد کیست
ازان نامداران ورا نام چیست

یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است

به رویین چنین گفت پیران که خیز
که بهرام را نیست جای گریز

مگر زنده او را به چنگ آوری
زمانه براساید از داوری

ز لشکر کسی را که باید ببر
کجا نامدار‌ست و پرخاشخر

چو بشنید رویین بیامد دمان
نبودش بس اندیشهٔ بدگمان

بر تیر بنشست بهرام شیر
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر

یکی تیرباران به رویین بکرد
که شد ماه تابنده چون لاژورد

چو رویین پیران ز تیرش بخست
یلان را همه کند شد پای و دست

به سستی بر پهلوان آمدند
پر از درد و تیره‌روان آمدند

که هرگز چنین یک پیاده به جنگ
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ

چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت

نشست از بر بارهٔ تند تاز
همی‌رفت با او بسی رزمساز

بیامد بدو گفت کای نامدار
پیاده چرا ساختی کارزار

نه تو با سیاوش به توران بدی
همانا به پرخاش و سوران بدی

مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است

نباید که با این نژاد و گهر
بدین شیرمردی و چندین هنر

ز بالا به خاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت

بیا تا بسازیم سوگند و بند
براهی که آید دلت را پسند

ازان پس یکی با تو خویشی کنیم
چو خویشی بود رای بیشی کنیم

پیاده تو با لشکری نامدار
نتابی مخور باتنت زینهار

بدو گفت بهرام کای پهلوان
خردمند و بینا و روشن‌روان

مرا حاجت از تو یکی بارگی‌ست
وگر نه مرا جنگ یکبارگی‌ست

بدو گفت پیران که ای نامجوی
ندانی که این رای را نیست روی

ترا این به آید که گفتم سخن
دلیری و بر خیره تندی مکن

ببین تا سواران آن انجمن
نهند این چنین ننگ بر خویشتن

که چندین تن از تخمهٔ مهتران
ز دیهیم داران و کنداوران

ز پیکار تو کشته و خسته شد
چنین رزم ناگاه پیوسته شد

که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون

اگر نیستی رنج افراسیاب
که گردد سرش زین سخن پرشتاب

ترا بارگی دادمی ای جوان
بدان تات بردی بر پهلوان

بگفت این و برگشت و شد باز جای
دلش پر ز کین و سرش پر ز رای

برفت او و آمد ز لشکر تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو

ز پیران بپرسید و پیران بگفت
که بهرام را از یلان نیست جفت

به مهر‌ش بدادم بسی پند خوب
نمودم بدو راه و پیوند خوب

سخن را نبد بر دلش هیچ راه
همی راه جوید به ایران سپاه

به پیران چنین گفت جنگی تژاو
که با مهر جان ترا نیست تاو

شوم گر پیاده به چنگ آرمش
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش

بیامد شتابان بدان رزمگاه
کجا بود بهرام یل بی‌سپاه

چو بهرام را دید نیزه به دست
یکی برخروشید چون پیل مست

بدو گفت ازین لشکر نامدار
پیاده یکی مرد و چندین سوار

به ایران گرازید خواهی همی
سرت برفرازید خواهی همی

سران را سپردی سر اندر زمان
گه آمد که بر تو سرآید زمان

پس آنگه بفرمود کاندر نهید
به تیر و به گرز و به ژوپین دهید

برو انجمن شد یکی لشکری
هرانکس که بد از دلیران سری

کمان را به زه کرد بهرام گرد
به تیر از هوا روشنایی ببرد

چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت

چو نیزه قلم شد به گرز و به تیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ

چو رزمش برین گونه پیوسته شد
به تیر‌ش دلاور بسی خسته شد

چو بهرام یل گشت بی‌توش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو

یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا به روی

جدا شد ز تن دست خنجر‌گزار
فروماند از رزم و برگشت کار

تژاو ستمگاره را دل بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت

بپیچید ازو روی پر درد و شرم
بجوش آمدش در جگر خون گرم








مریم اسدی، انوشه زاهدی و فاطمه کاهانی این را خواندند
سامان حسنی و سپهر این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
... نوجوانی ناتوان به خاک افتاده بود .جنگجویی استوار برای تمام عمر از زمین برخاست ...
برادران کارامازوف
حتی به نظر می‌آمد بدون هر گونه ملامتی ولی با اندوهی ژرف همه کاری را از دست بشر ساخته می‌داند. با این طرز فکر به جایی رسیده بود که هیچ کس و هیچ چیز نمی‌توانست او را بترساند یا حیرت زده کند...
برادران کارامازوف
با درود دیشب بر حسب اتفاقی که دوستی گرامی سبب شد، نامه‌ی فاضل خان گروسی به اقا خان محلاتی رو می‌خوندم. دریغم اومد دوستان اهل ذوق این نامه رو نخونند نامه‌ای که ملک الشعرای بهار در وصفش در سبک شناسی گفته :

در واقع چکامه‌اى است که با کمال استادى در حسن طلب و شرح حال به رشتهٔ تنظیم کشیده شده است و در شعر فارسى هم لطیف‌تر از این وصف‌الحال و حسن طلب دیده نشده است.

مطلب‌و در این صفحه نوشتم به لحاظ اشاره‌ی کوتاهی که به کریمخان شده و البته ربط چندانی به نمایش نداره...

نامه به نوعی برای هجده سال به بالاست و اینجا فقط دو سه خطی از نامه می‌آرم و باقیش‌و به نظرم حتما بخونید ببینید که استاد بهار بی‌خود چنین ... دیدن ادامه ›› وصفی نکرده . فقط دو سه خط اول نامه کمی دشواره...در اینترنت یه متن از نامه دیدم که اشتباهات نوشتاری زیادی داره ولی ظاهرا تنها دسترسی همانه مگر به سبک شناسی بهار رجوع شود..‌.

باز پیشنهاد می‌کنم بخوانید ...

قسمتی از نامه...

نامهٔ فاضل‌خان گروسی به آقاخان محلاتی

هم نَبُوّت در نسب هم پادشاهى در حَسَب
کو سلیمان تا در انگشتت کند انگشترى

حضرت مخدوم جواد و صاحب راد .... در ضمن نگارش حکایتى و در طى گزارش روایتى که موجب عبرت و علت حیرت است زحمتى دارم.
و آن این است در اوایل دولت کریم‌خان زند که عالم همه بازار شکر و قند بود دختری، خوش منظری، سیمین برى، عشوه‌گرى، شیطانه‌اى ،فتانه‌اى ...، سحاره‌ای، ... پیمانه‌نوش، مردانه‌پوش، .... ـ با عالَم عالَم ناز از شیراز به همدان آمده و آتشِ خرمن پیرو جوان شده به مفاد:

قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا از بهر صید

زاهدان را گرفتار بند خود و عارفان را مگس قند و بستهٔ کمند ...
با درود

داشتم به داستان فرود سیاوش از شاهنامه نگاهی می‌کردم، ابیات آغازین این بخش از زبان استاد توس اینچنین است :


جهانجوی چون شد سرافراز و گرد (جهانجوی : کیخسرو )
سپه را بدشمن نشاید سپرد

سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک

کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود

چو بی‌کام دل بنده باید ... دیدن ادامه ›› بدن
بکام کسی داستانها زدن

سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار

گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر

ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دلگسل

و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد

چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایهٔ بدخوی

کیخسرو -ستوده‌ترین و فرهمند‌ترین شاه ایران زمین، کسی که به نوعی در فرهنگ ما از جنسی آسمانی است- توس را به عنوان سپهسالار ایران زمین برگزیده و به او گوشزد می‌کند از راهی برو که به فرود سیاوش برخورد نکند چرا که فرود ایرانیان را نمی‌شناسد و ممکنه جنگی پیش بیاید و توس که از کم خرد‌ترین پهلوانان و شاهزادگان ایران است گوش به حرف او نکرده و در پایان موجب مرگ فرود می‌شود ... اینجا حکیم فردوسی در ابیات اغازین پیش از شروع داستان از کیخسرو انتقاد کرده که چطور سپهسالاری را به توس با آن پیشینه داده و چرا بی خردی کرده ...

بس از دیدن این ابیات یاد داستان رستم و سهراب افتادم ...

یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم

در این داستان هم فردوسی لحنی انتقادی بر رستم - بزرگترین پهلوان شاهنامه - دارد.

در حالی که در سراسر شاهنامه شاهی همچون کیخسرو و پهلوانی چون رستم نداریم و فردوسی هم دلبسته و شیفته این دو است با این حال بیرون از داستان در شرایط:مختلف از هر دو انتقاد می‌کند و در کمال ازادگی این دو را نقد می‌کند...

در روزگاری که بیشماری از ما مردمان دچار جزم اندیشی با سویه‌های مختلف شدیم و گروهی این جزم اندیشی را در قالب میهن دوستی نشان می‌دهند گویی هر آنچه از ایران باستانه بی کم و
کاست است؛ به نظرم بهتره که کمی از استاد توس یاد بگیریم و علی‌الرغم دلبستگی به هر چیزی به آن با دیدی انتقادی نگاه کنیم بلکه بتونیم با دید بهتر و رفتار مناسب‌تری به سوی اینده حرکت کنیم...

با درود
بخشی از نمایشنامه‌ی شب هزار ویکم ؛ بهرام بیضایی :

ارنواز : خواهرم؛ ندانی که اگر به زور برده شویم در چشم مردمان ستم‌دیده‌ایم، و اگر به دلخواه رویم انباز ستم؟

شهرنار: بهتر است انباز ستم بدانندم، اگر چنین بشاید ار ستم کاست
! و نیاید روزی ‌که ستم‌دیده بشناسندم، اگر این بر ستم می‌افزادید!


پ.ن : اینجا ارنواز و شهرناز دختران جم از ضحاک که پدر را به اره به دو نیم کرده پنهان شده‌اند و ضحاک در پی آن‌هاست که می‌داند تنها دختران ... دیدن ادامه ›› جم و یا همسرشان می‌تواند پادشاه شود ... شهرناز از موبد می‌خواهد که آن دو را به نزد ضحاک برده و با میل و رغبت همسر او شوند .‌.. و موبد شگفت‌زده و غمگین که چگونه دختران جم چنین ننگی را می‌پذیرند... ارنواز به خواهر می‌گوید ..‌.

و خواهر که می‌داند هدف غایی و انسانی آن است که از ستم ضحاک بکاهد حاضر است حتی هر ننگی رو پذیرفته تا بار ستم از دوش مردمان کمتر شود ... همخوابه ماران ضحاک شود و بدنام حتی در یاد مردمان ولیکن انها را نجات دهد ...

با درود

یکی داستان زد برو پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار
چو این چار گوهر به جای آورد
به مردی جهان زیر پای آورد


هنر، گوهر نامدار، خرد و فرهنگ چهار ویژگی که از نظر رستم هر انسانی که میخواد سر برکشه از انجمن لازم داره...

هنر در شاهنامه معنی امروزی خود رو نداره ..‌.خیلی جاها به مجموعه‌ای از توانایی‌ها گفته میشه برخی جاها به معنای توانایی بالا در رزم
مجتبی حیدری، نرگس رضوی، سپهر و امیرمسعود فدائی این را خواندند
سامان حسنی این را دوست دارد
درود بر دوست.

چقدر من لذّت مـی‌برم از این نگاه وَ از این موشکافـیِ شما که بر چکاد اندیشه رفت.
به سهمِ ناچیـز خود سپاسگزارم من‌باب ژرف‌نگری‌تان در شاهنامه و گشودن این باب برای اندیشه‌ورزیِ شاگردی کوچک چون این کمتـرین.

نکته‌ای بسیار باریک و از لغزش‌گاه‌های شاهنامه است، گرچه در سطوری کوتاه اشاره فرمودید، اما گرهِ زلفِ معنا بر ثریّاست...

خدمت ... دیدن ادامه ›› شما درس پس مـی‌دهم:
«هنـر» واژه‌ای‌ست از ریشه‌ی اوستایـیِ hunara که بزرگان قلم آن را با «استعداد»، «بزرگـی» و «قابلیت» هم‌چم دانسته‌اند؛ این شِمّه در حاشیه‌ی محمّد معیـن بر برهان قاطع آمده است. اما همیـن واژه در زبان پهلوی، برابرهایـی دگر نیـز یافته، از جمله‌ی آن‌هاست: «مهارت» (یا Skill که با «توانایـی» و «قابلیت» که Ability را برابرش مـی‌گیـرند، یکسان نیست).

آنچه شما به درستـی فرمودید: «توانایـیِ بالـا در رزم»، رهنمونِمان مـی‌سازد به واژه‌ی Virtue. مـی‌دانیم که vir، بُنِ Virtue است به معنـی «مَرد» که آمده در Old French شده: Vertu و بعد رسیده به Middle English و به Virtue دگرگونـی یافته است. مـی‌توانیم برای Virtue، «جنگاوری» و «دلیـری» را در نظر بگیـریم. چندانکه فردوسـی مـی‌فرماید:

چنیـن گفت با او، یَل اِسفندیار
که: تخمـی که هرگز نرویَد مَکار
تو فردا ببینـی ز مردان «هنـر»
چو من تاختـن را ببندم کمر

به «هنـرِ جنگاوری» اشاره مـی‌کند. مـی‌گوید سپاهیانِ من مردانـی‌اند که اگر دست به تیغ‌های آخته ببـرند، بس چابک‌دست‌اَند بهرِ ویرانـی. وَ این نیاز بوده که باشد (بر خلاف پروپاگاندای فمینیستـیِ امروزی به‌ویژه در شاخه‌ی رادیکال آن که مرد را با چنیـن خصوصیاتـی Toxic مـی‌انگارد، به‌سانِ جانوری درّنده و شَـرزِه‌دَدی بدسِگال) باری...

مـی‌بینیم که بهرام بانگ سـر مـی‌دهد:

مَنِش هست وُ فرهنگ وُ رای وُ هنـر
ندارد هنـر شاهِ بیدادگر

وَ سپس:

هنـر هم خرد، هم بزرگـی‌م هست
سواری وُ مردی وُ نیـروی دست

همانگونه که به زیبایـی فرمودید:
«خیلـی جاها به مجموعه‌ای از توانایـی‌ها گفته مـی‌شود»، منظور این است که شاهِ راستیـن که فره ایزدی دارد، همه‌ی توانایـی‌های جنگاوری، کشورداری، زیبندگـی، زیرکـی و بلندپایگـی را داراست و از این منظر، «هنـرمند» است.

مـی‌گوید:
جهان یکسـر آباد دارم به داد
همه زیردستان بمانند شاد

پس شاهـی که «هنـرِ شاهـی» دارد، دیگران را به «شادیِ برآمده از دادگری» رهنمون مـی‌سازد. چرا؟ چون خودش آیینه‌ی تمام‌نمای خوبـی‌هاست. نه تنها خود، «هنـراَش» را دارد، این توانایـی را نیـز دارد که همه را از آن برخوردار سازد. که چنیـن جهانـی دیگر جهان نیست، گلستان است...

عذرخواه وجود دوست که پای پُستِ کوتاه وَ زیبایتان، خط‌خطـی‌های این کمتـرین، نگاه‌ها را آزرد.

آموختم از قلمتان.

دوستدار شما –
با درود
بسیار سپاسگزام که نوشتید چقدر خوب که نوشتید .
کلی یاد گرفتم از نوشتتون . بازم ممنون

برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با درود

...نه، ناستنکا،این زندگی که من و شما انقدر آرزویش را داریم به کار او نمی‌آید. او این زندگی را مسکین و مفلوک می‌داند و خبر ندارد برای او هم ممکن است روزی ساعت نافرجامی فرا رسد در ازای یک روز از همین زندگی فلاکت‌بار تمام سال‌های رویایی خود را به طیب خاطر بدهد و آن هم نه در عوض شادی و سعادت بلکه در آن ساعت رنج و ندامت و اندوه بی‌پایان در بند انتخاب هم نباشد ...

شب‌های روشن
نوشته‌ی فیودور داستایوفسکی
ترجمه‌ی سروش حبیبی
Ali (ali888000)
درباره نمایش وَرَق‌الخیال i
با درود
من این نمایش‌و ندیدم بنابراین نظری در مورد نمایش و نمایشنامه ندارم ولی در نوشته‌های این صفحه طوری در مورد صفویه نوشته می‌شه گویی صفویه نه تنها یک سلسله ضعیف و بی کفایت بودند بلکه سرآغاز بسیاری از بدبختی‌ها ایران ما بودند...
اول که اکثر سلسله‌های پادشاهی در همه جای دنیا با هر قدرت و شکوهی که داشتند در آخر با ضعف و فترتی که دچار آن شدند و احتمالا با بی‌لیاقتی آخرین شاه‌شون و نارضایتی مردم شکست خورده و نیست شدند. ساسانیان با آن عظمت و شکوهی که داشتند پس از ۴۰۰ سال به همین منوال از هستی نیست شدند...
و اما اصل مطلب؛ بعد از حمله اعراب و مغول و آسیای مرکزی‌ها تقریبا از قرن پنج به بعد دیگه نامی از ایران به عنوان کشوری واحد نبود .البته قبلش هم نبود ولیکن در خاطره جمعی مردم و آثار ادبا با وجود حکیم توس هنوز نام ایران در دل مردمان زنده بود ولی مثلا در قرن هفت و هشت دیگه اثری از نام ایران در دیوان‌ شعرا نمیبینیم و اگر هم واژه‌ی وطن آمده اصولا اشاره به شهریست که زادگاه و یا اقامتگاه شاعره...
در قرن نهم است که اسماعیل صفوی با هوشمندی تمام از یه طرف با برکشیدن عناصر فرهنگی ایران باستان با برپایی جشنها و مناسبت‌های ایران از جمله نوروز و از طرف دیگه با اعلام شیعه به عنوان مذهب رسمی به پی‌ریزی هویتی برخاسته از فرهنگ ایران کمک میکنه و پس از اینه که برای اولین بار بعد از اسلام جغرافیایی به نام ایران زنده می‌شود و حکومتی فراگیر در جغرافیای فرهنگی ایران به وجود می‌آید..‌

بنابراین کسانی که دلی در گرو وطن و ایران به عنوان وطن دارند ... دیدن ادامه ›› بهتره بدونند که بدون حکومت صفوی تقریبا تصور وجود کشوری واحد به نام ایران سخته...
همانگونه که حکیم فردوسی به نوعی هویت فرهنگی ما رو از خطر فراموشی و اضمحلال نجات داد ...صفویان جغرافیایی به اسم ایران‌‌و زنده نگه داشتند...
علی آقا سلام،مسلمان میشد مذهب رسمی خب چرا شیعه رو بوجود اوردند؟ و اینکه یعنی ما اون زمان کشورمون حد و مرز نداشت؟! این بخش رو متوجه نشدم
۲۳ شهریور
Ali
با درود خب راستش این مطلبی که نوشتم چکیده کلی مطلب در گذشته دور خوانده شده‌ست ...ولی به طور خلاصه عمده‌ترین دشمن ما عثمانی‌ها بودند که سنی‌‌های متعصبی بودند و به نوعی شاه اسماعیل با تغییر مذهب ...
سپاسگذارم.
۲۳ شهریور
قسمتی از شاهنامه فردوسی ( خالی از لطف نیست )
اینجا رستم فرخ زاد فرمانده ایران به جای تدبیر در جنگ روی به طالع بینی میاره و عملا به جای تدبیر در کار و کمی هوشمندی و شجاعت با اون لشکر مجهز که ایران داشت ایران‌و به سمت شکست می‌بره و البته این نتیجه همان سال‌های اضمحلال ساسانیانه که تقریبا مثل سالهای اخر صفویان خرافات مذهبی، ظلم به مردم ، نبود شاهی در خور کشور، تغییر شاهان با بسامد زیاد و... کشور اداره میشه قطعا اگر مثلا صد سال قبل اعراب حمله می‌کردند نمی‌تونستند ایران‌و شکست بدهند اگر چون بهرام چوبینی سردار ایران بود نمی‌شد انچه شد وَ وَ وَ ...با این حال صفویان ایران‌و برای ما زنده کردند و ساسانیان با آن شکوه...



عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

بفرمود تا پور ... دیدن ادامه ›› هرمزد، راه
بپیماید و برکشد با سپاه

که رستم بُدش نام و بیدار بود
خردمند و گُرد و جهاندار بود

ستاره‌شمُر بود و بسیارهوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش

برَفت و گرانمایگان را ببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد

برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی

بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی

بدانست رستم شمار سپهر
ستاره‌شمُر بود و با داد و مهر

همی‌گفت کاین رزم را روی نیست
رهِ آبِ شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلّاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخن‌ها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده‌مَردم شود بدگمان

گنه‌کارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم

که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی‌بنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب

ز بهرام و زُهره‌ست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست

چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنی‌ها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی

بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فرّ و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان ....
۲۳ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با درود
به نظر می‌رسد " ایرج " نخستین شهید در فرهنگ ایران‌زمین است؛
فریدون یکی از ستوده‌ترین شاهان شاهنامه پس از چیرگی بر ضحاک و گسترش داد در جهان و نشستن بر تخت شاهی تصمیم می‌گیرد برای سه فرزندش سه همسر برگزیند-سه خواهر -
پس از گزینش همسران و راهی کردن فرزندان برای خواستگاری در راه برگشت سه فرزند را آزمایش می‌کند تا بسنجد هر فرزند چه منشی دارد ...
پس از نام کردن فرزندان و سه عروس ...
جهان را سه بخش می‌کند؛ ایران ، عربستان و مرکز پادشاهی خود را به کهترین پسر- ایرج- می‌دهد، خاور زمین و روم به سلم و باختر به تور می‌دهد که مهتر بودند به سال ...
این بخش کردن جهان بر آزمایش و مشورتی که کرده بود بنا نهاد. ایرج را شایسته‌ترین دیده بود...
با پیر شدن فریدون دو پسر بزرگتر بر برادر رشک ... دیدن ادامه ›› می‌ورزند و با فرستادن پیکی از فریدون طلب پادشاهی ایرج می‌کنند و تهدید می‌کنند که اگر نپذیری با سپاه ما طرفی...

اگر تاج از آن تارک بی‌بها --- شود دور یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشه‌ای از جهان. --- نشیند چو ما خسته اتدر نهان
وگرنه سواران ترکان و چین ---- هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشکری گرزدار ---- از ایران و ایرج بر آرم دمار
.
فریدون به ایرج می‌گوید بسیچ کارزار کن که این دو بی‌خرد کشتن تو در سر می‌پرورند.
ایرج می‌گوید ای پادشاه جهان من تخت و افسر نمی‌خواهم هر چه هست برای آن دو . می‌روم به مهمانشان و دلجویی می‌کنم...
فریدون با اینکه سرانجامی خوش نمی‌بیند می‌پذیرد
ایرج :
... دل کینه ورزشان به دین آورم ---- سزاوار زآنکه کین آورم
.
.
.
فریدون :
بدو گفت شاه ای خردمند پور --- برادر همی رزم جوید تو سور؟
مرا این سخن یاد باید گرفت ---- ز مه روشنایی نیاید شگفت...

ایرج برای بخشش هر آنچه دارد به سمت دو برادر می‌رود ...
فریدون برای آن دو می‌نویسد که ایرج ؛

بیفکند شاهی شما رو گزید---- چنانک از ره نامدارن سزید ...

دو برادر به رسم، پذیره شدنش را بیاراستند...

پذیره شدنش به آیین خویش. ---- سپه سربه‌سر بردند پیش

سپاه دو بردار که ایرج را می‌بیند همه یکسر از بزرگی و شایستگی او شگفت زده شده و او را سزاوار پادشاهی می‌دانند سپاه پراکنده دو به دو جفت می‌شوند و در گوش هم زمزمه می‌کنند و دو بردار که حال سپاهیان خود می‌بینند بیش از پیش بر او رشک می‌ورزند

به ایرج نگه کرد یکسر سپاه --- که او بُد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر اوی---- دل از مهر و دیده پر از چهر اوی
سپاه پراکنده شد جفت جفت--- همه نام ایرج بُد اندر نهفت

سلم سپاهیان را می‌بیند و به تور می‌گوید چرا سپاهیان جفت شده و پنهاتی پج‌پچ می‌کنند و چشم از ایرج بر نمی‌دارند ...
به تور از میان سخن سلم گفت ---که یک‌یک سپاه از چه گشتند جفت؟
به هنگامه‌ی بازگشتن ز راه ---- همانا نکردی به لشکر نگاه؟
که چندان کجا راه بگذاشتند--- یکی چشم از ایرج بر نداشتند

دو برادر با ایرج به سراپرده رفته از او گله می‌کنند، ایرج می‌گوید:

من ایران نخواهم ، نه خاور نه چین --- نه شاهی نه گسترده روی زمین
زمانه نخواهم به آزارتان --- وگر دور مانم ز دیدارتان
سپردم شما را کلاه و نگین--- مدارید با من شما نیز کین

برداران که این می‌شنوند از رشک سخن او نمی‌پذیرند و کرسی زر برداشته بر سرو او می‌زنند ایرج می‌گوید نکنید، ستم نکنید که سرانجامی نخواهد داشت...

بزد بر سر خسرو تاجدار --- از او خواست ایرج به جان زینهار
نیایدت، گفت، ایچ ترس از خدای؟ --- نه شرم از پدر، خود همینست رای؟
مکش مر مرا کت سرانجام کار--- بگیرد به خون منت روزگار
پسندی و همداستانی کنی؟ --- که جان داری و جان ستانی کنی؟
میازار موری که دانه کشست --- که جان دارد و جان شیرین خوشست
.
.

برادارن نیکخواهی و درستی او را نمی پذیرند .‌‌...

یکی خنجر از موزه بیرون کشید --- سراپای او چادر خون کشید
بدان تیز زهرآبگون خنجرش --- همی کرد چاک آن کیانی برش
فرود آمد از پای آن سرو سهی--- گسست آن کمرگاه شاهنشهی..‌

پی‌نوشت:
شهید در این نوشته به معنی فردیست که در راه آرمانی که دارد بی‌ هیچ دلیل قانع کنند‌‌ه‌ای و بدون ریختن خونی از دیگران کشته شود...

به کار بردن واژه شهید برای ایرج با تعریفی که ذکر شد را وامدار استادی ارجمند هستم باقی مطالب ...
با درود
چندی پیش اگر اشتباه نکنم مصاحبه‌ای با بهروز غریب‌پور بود که می‌گفت شاهنامه‌رو باید در دانشگاههای هنر ( سینما-تئاتر ) درس داد و جایی دیگر یا همونجا مقایسه‌ای میکرد با اثار دراماتیک کشورهای دیگر از جمله اثار شکسپیر...
داشتم داستان رستم و سهراب‌‌و نگاهی میکردم به ابیاتی که در زیر خواهد امد رسیدم حیفم اومد اینجا نذارم واقعا بسیار سینماییه ...

اینجا سهرابه که اومده به لشکر ایرانیان هجوم آورده یکسر به خیمه کاووس شاه زده، پهلوانان از جمله توس و گیو و... هیچکدام از پس سهراب بر نمی‌آیند کاووس بسیار هراسونه میگه برید به سراپرده‌ی رستم و او را بخوانید...توضیج اینکه هنگام جنگ هر پهلوان بزرگ خودش سراپرده‌ای داره و لشکرش همراهش هست و وقتی میخواد به جنگ بره خدمت‌کاران و زبر دسنانش اسب و الات جنگی او را اماده میکنند حالا پهلوانان ایران هراسان اومدند در پی رستم ...توصیف صحنه و هول و تشویش‌و ببینید...

غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد

یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی

ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران ... دیدن ادامه ›› نیارد کس این کار کرد

بشد طوس و پیغام کاووس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد

بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار

گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم

بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند ( رستم میخواد خدمت‌کاران اسبش‌و زین کنند و سواران آماده جنگ باشند)

ز خیمه نگه کرد رستم بدشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت ( رستم داره نگاه میکنه میبینه گیو پهلوان بزرگ ایران داره نگران حرکت میکنه و در بیت بعد میگه این گیو که انقدر هراسونه خودش داره زین اسب و میذاره نه خدمت‌کاران و گرگین دیگر پهلوان ایران میگه زودباش زود باش؛ هول و تشویش‌و ببینید )

نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب هین

همی بست بر باره رهام تنگ
به برگستوان بر زده طوس چنگ ( رهام پهلوان دیگر ایران داره تنگ زین‌و می‌بنده و طوس شاه زاده ایرانی داره لباس رزم اسب‌و تنش میکنه و رستم نظاره‌گره)

همی این بدان آن بدین گفت زود
تهمتن چو از خیمه آوا شنود

به دل گفت کین کار آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست ( رستم که این نگرانی پهلوانان‌و میبینه و اینکه خودشون از هول دارند اسب‌و الات جنگ‌و آماده می‌کنند و نه خدمتکاران به خودش میگه این قیامتی که به پا شده از پی جنگ با اهریمنه نه یک تن )

بزد دست و پوشید ببر بیان
ببست آن کیانی کمر بر میان

نشست از بر رخش و بگرفت راه
زواره نگهبان گاه و سپاه

درفشش ببردند با او بهم
همی رفت پرخاشجوی و دژم


بی‌نظیر بود 👌👌💖💖
Ali
سلام نیلوفر خانم خیلی خیلی لطف کردید و خوشحال شدم نوشتتون‌و دیدم . خدارو شکر تقریبا تموم شده کار. و خوب خوبه و خیلی راضیم . بعد سالها تونستم گواهینامه رانندگی‌و تمدید کنم :)) بازم ممنون ...
واااای خدا رو شکررررر😭😭😭😭😭🤲🤲🤲💖💖💖
خیییبلی خیییلی خوشحال شدم از خوندنش😍😍💖
ایشالاااا به زودی تمام کتابهای مورد نظرت رو تموم کنی 😍💖🤲

کاش بامداد هم بود و این خبر رو می‌خوند، مطمئنا خیلی خوشحال می‌شد💖😊🌷
نیلوفر
واااای خدا رو شکررررر😭😭😭😭😭🤲🤲🤲💖💖💖 خیییبلی خیییلی خوشحال شدم از خوندنش😍😍💖 ایشالاااا به زودی تمام کتابهای مورد نظرت رو تموم کنی 😍💖🤲 کاش بامداد هم بود و این خبر رو می‌خوند، مطمئنا خیلی خوشحال ...
ممنون واقعا جای بامداد خالیه و بودن دوستان خوبی مثل شما باعث دلگرمی فراوون ...خیلی خیلی ممنون
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قسمتی از تاریخ بیهقی؛ محمود بیمارست و به زودی خواهد مرد و یه سری از سرداران محمود میان پیش مسعود میگن میخوای بابات‌و بکشیم تو جانشین شی. این در حالیه که تا مدتی پیش از ترس محمود جرات نداشتند آب بدون اجازه بخورند حالا باید برای اینده‌شون برنامه‌ریزی کنند هر کی میره یه طرف. 👇

گفتند : زندگانی خداوند دراز باد ( اینجا منظور مسعوده ) رای سلطان پدر ( محمود) در باب تو. سخت بد است و میخواهد که تو را فرو خواهد گرفت اما می‌بترسد،و می‌داند که همگان از او سیر شده اند و اگر خدواند بفرماید، بندگان و غلامان جمله در هوای تو یکدلیم، وی را فروگیریم که چون ما در شویم بیرونیان با ما یار شوند و تو از غضاضت برهی و از رنج دل بیاسایی.
امیر گفت: البته همداستان نباشم. که از این سخن بیندیشید تا به کردار چه رسد، که امیر محمود پدر من است و من نتوانم دید که بادی تیز بر وی بوزد. و مالشهای وی مرا خوش است. و وی پادشاهیست که اندر جهان همتا ندارد. و اگر فالعیاذ بالله ، از این گونه که شما می‌گویید، حالی باشد تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. او خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان می‌باشد و عمرش سر آمده و از شما بیش از آن نخواهم که چون او را قضای مرگ باشد که هیچکس را از آن چاره نیست در بیعت من باشید.
علی جان هر وقت این نوشته‌های تاریخی رو از شما می‌خونم همزمان هم غبطه می‌خورم هم مشتاق میشم برم ببینم به مطالعه 🤦‍♀️💖


ضمن اینکه چند وقت پیش کتاب جنایت و مکافاتم رو دیدم، و یاد شما افتادم😏
همچنان نخوندمش 🙈
۳۱ اردیبهشت
Ali
حدود سه سالی هست درگیر چشم اولم بودم خداروشکر یه پیوند عالی انجام شد و الان با دید نه دهم عالی میبینه . سه ماهه دومی عمل شده و دیدی نداره تقریبا فقط بسیار نزدیک‌و میبینه و اجازه خوندن زیاد نمیده ...
برایتان دعای سلامتی کامل دارم.
۳۱ اردیبهشت
بهنام دیناری
برایتان دعای سلامتی کامل دارم.
خیلی ممنون جناب دیناری دوست جدید تیوالی.
۳۱ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با درود
شاهنامه سراسر حکمت است و این حکمت در آغاز و پایان داستان‌ها که حکیم توس از قید و بند بایستنی‌های داستان و داستان
گویی آن هم در قالب داستان حماسی فارغ است، بیشتر و بیشتر نمود پیدا می‌کند.

آغاز داستان سیاوش گه فکر می‌کنم اگر خوب خوانده شود خیلی به کار تیوالیون علی‌الخصوص دیوار نویسان بیاد:
( این مطلب‌و به عمد در دیوار نمایش‌ها گذاشتم اگر علاقه‌مند نیستید بیشتر نخونید وقتتون تلف نشود )

کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیارای نغز

سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد

کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ... دیدن ادامه ›› ناخوشی رای او گش بود

همی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کند

ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش

اگر داد باید که ماند بجای
بیآرای ازین پس بدانا نمای

چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت

زگفتار دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستان

کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن

اگر زندگانی بود دیر یاز
برین وین خرم بمانم دراز

یکی میوه‌داری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمن

ازان پس که بنمود پنچاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشت

همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فال

چه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نو

تو چندان که باشی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش

چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست

نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی

درشتی ز کس نشنود نرم گوی
به جز نیکویی در زمانه مجوی

گش : در اینحا معنی ناخوش نارس و از روی تکبر میدهد
اهوی خویش: خود را آهو میبیند در صورتی که خوی وحشی دارد
بیارای از این پس به دانا نمای : ظاهرت مثل آدم عاقل نیست چه برسد باطن تو
همی آز نگردد کم به سال: گرگ تو با تو پیر میشود خیال نکن علاج رفتار زشت مو سفید کردن است
که هرگز نگردد کهن گشته نو: کارای زشتی که میکنی روز به روز با ورژن جدیدتر و زشت تری اونارو انجام میدی
تو چندان که گویی سخن گوی ... دیدن ادامه ›› باش خردمند باش جهانجوی باش
اونقدری که میپنداری درست است و عامل هستی حرف بزن
اهل تفکر و ژرف شدن باش و در زمین سیر کن
فکر کنم در آیه ی ۸ سوره روم داریم که
اولم یسیرو فی الارض فینظر کیف کان عاقبت الذین من قبلهم
البته آیه ۹ اون اگر اشتباه نکنم ضربه عجیبی وارد میکنه
که در مورد خودتون فکر کردید آیا تا حالا؟
۰۶ اردیبهشت
بهنام دیناری
گش : در اینحا معنی ناخوش نارس و از روی تکبر میدهد اهوی خویش: خود را آهو میبیند در صورتی که خوی وحشی دارد بیارای از این پس به دانا نمای : ظاهرت مثل آدم عاقل نیست چه برسد باطن تو همی آز نگردد ...
با درود ممنون که خواندید و نظر دادید .
و ضمن تشکر از معانی که از ابیات کردید به دلیل اینکه ممکنه دوستان دیگری هم این مطلب‌و بخونند باید بگم با اکثرش هم‌سو نیستم . بازم ممنون
۰۶ اردیبهشت
Ali
با درود ممنون که خواندید و نظر دادید . و ضمن تشکر از معانی که از ابیات کردید به دلیل اینکه ممکنه دوستان دیگری هم این مطلب‌و بخونند باید بگم با اکثرش هم‌سو نیستم . بازم ممنون
عرض ادب خوشحال میشوم نظر شمای عزیز و دیگر عزیزان را بخوانم . مخلصیم
۰۷ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سرانجام گفت این ز کشتن بتر
که من پیش رومی ببندم کمر

ستودان مرا بهتر آید ز ننگ
یکی داستان زد برین مرد سنگ(فردوسی)

ستودان : گور،قبر

فرهنگ ایرانی فرهنگ نام و ننگست.
فرهنگ آزادگیست.
نون جوین می‌خورد به فلک باج نمی‌دهد.
...چون او را بدیدند،
اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک‌بار وجیه گردند و نامی، چون گشتند و شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند، آن نام از ایشان نیفتد...
تاریخ بیهقی به کوشش دکتر خطیب رهبر

با درود
یه گپ کوتاه از مترجم چیره‌دست عبدالله کوثری دیدم که با اشاره به اینکه ترجمه‌ی " ریچارد سوم " رو با نگاهی به تاریخ بیهقی انجام داده و اینکه تاریخ بیهقی‌و همواره در کنار خود داشته، به ارزش‌مندی این اثر بی‌بدیل توجه فراوون می‌دهد.
از اونجایی که ریچارد سوم‌و بارها به خاطر همین ترجمه عالی نگاه کردم و خواندم و به تاریخ بیهقی هم علاقه فراوونی دارم می‌خوام بگم که نه تنها ... دیدن ادامه ›› در ترجمه میشه از آن بهره برد بلکه از تاریخ بیهقی به تنهایی می‌شود هفت هشت‌‌تا نمایشنامه در قواره‌ی ریچارد در آورد که متاسفانه هنوز که هنوزه کاری در این مورد نشده...
پ.ن بعد پونزده بیست سالی که نمی‌تونستم با دقت بخونم وقتی به خونده‌ها و نخونده‌ها دوباره مراجعه می‌کنم میبینم چه لذتی‌ داره خوندن ....

شاهنامه فردوسی‌، حافظ
و
بیهقی
آرام‌بخش این روزای خیل سخته برای من ...
با درود
یه جایی در " کتاب باز " اردشیر رستمی میگه : انسان کارهای نکردش هم هست .‌..
اتفاقا به نظر من مخصوصا در این روزگار انسان بیشتر کارهای نکردشه؛ کارهایی که می‌تونسته انجام بده ولی تصمیم گرفته انجام نده و اینجاست که عیار انسان‌ها بیش از پیش مشخص میشه ...
علی در مورد خودم میگم: تمام کارهایی که نمی‌کنم از ترسه... من جداً توان ذهنی و جسمی حبس و شکنجه و کشته شدن ندارم! راستش رو بخوای یه زندگی سادهٔ توأم با کمی بدبختی و کمی نگرانی و کمی تشویش و کمی ناامیدی رو به مردن ترجیح میدم...
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
امیرمسعود فدائی
علی در مورد خودم میگم: تمام کارهایی که نمی‌کنم از ترسه... من جداً توان ذهنی و جسمی حبس و شکنجه و کشته شدن ندارم! راستش رو بخوای یه زندگی سادهٔ توأم با کمی بدبختی و کمی نگرانی و کمی تشویش و کمی ...
.

خسته ام دیگر ازین در قامتِ غم زیستن
با بهشتِ نسیه در نقدِ جهنم زیستن!

زندگانی نیست، تمرینِ فراوان مُردن است
شرم می آید مرا زینگونه کم کم زیستن!

باد تا چون من بگویی: هرچه باداباد! هان!
تا کجا بر بامِ هستی همچو پرچم زیستن؟!

قطره ام، اما مخیّر بینِ دریایی عمیق،
یا که آویزان ز برگی مثلِ شبنم زیستن!

آه ای سهراب! اینک، مرگ و جاویدان شدن،
یا در آغوشِ پدر با ننگِ مرهم زیستن!

هرچه ممنوع است خواهم خورد، باری! مِی بیار
تا بنوشم شادیِ مانندِ آدم زیستن!

با دلی چون موم دشوار است اما چاره چیست؟!
حال چندی هم شبیهِ سنگ محکم زیستن!

عاقبت عیدی ازین تقویم بیرون می کشیم
از پسِ عُمری در انبوهِ محرم زیستن!


#حسین_جنتی
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
باز هم دم شجاعان گرم...
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گفتمش: (( سلسله زلف بتان از پی چیست؟ ))
گفت: (( حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد ))

به نظرم یکی از طنار‌ترین و شاید مطلق طنازترین شاعر ما حافظه.

در حال خواندن شعری به غایت عرفانی هستی؛ ناگهان به بیتی می‌رسی در حالی که هنوز در اوج آسمونهایی بدون اینکه به فضای شعر ضربه بخورد، ناخوداگاه لبخندی میزنی ... دیدن ادامه ›› جان‌فزار

حالا شعرو یه بار دیگه بخونیم از بالا به پائین و ناگهان در بیت اخر

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

گاهی اوقات به صفحه تیوالم سر می‌زنم که ببینم چی نوشتم. چرا که پیش میاد که تحت تاثیر شرایطی خاص چیزهایی بنویسیم که از منطق به‌دور باشه و دیدن دوباره نوشته‌ها و نظرات مرتبط با ان‌ها می‌تونه بعدها راهگشا باشه...
اینجا نوشتم که :

" به نظرم یکی از طنار‌ترین و شاید مطلق طنازترین شاعر ما حافظه."

بهتر ... دیدن ادامه ›› بود می‌نوشتم؛ طنازی‌های شعر حافظ را بسیار دوست دارم.
چرا که،
اول من همه‌ی اشعار فارسی‌و نخوندم یا بهتره بگم به غیر حافظ و فردوسی چیزی نخوندم یا اگر خوندم خیلی پراکنده . همین حافظ و فردوسی رو هم هنوز که هنوزه روخونی درستی نمی‌تونم ازش بکنم چه برسد به صدور حکم ...
.دوم که اصلا به نظرم مقوله ی هنر حکم بردار نیست...


۱۴ اسفند ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فلک را ندانم چه دارد گمان
که ندهد کسی را به جان خود امان

کسی را اگر سالها پرورد
درو جز به خوبی دمی ننگرد

چو ایمن کند مرد را یک زمان
از آن پس بتازد برو بیگمان

به تخت اندر آرد نشاند به خاک
از این کار نی ترس دارد نه باک

به مهرش مدار ای برادر امید
اگرچه دهد بیکرانت نوید

شاهنامه ( خردنامه‌ی حکیم توس )
میثم محمدی، محمد فروزنده، غزل و امیر مسعود این را خواندند
امیرمسعود فدائی این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آدمیزاد یک‌بار به دنیا می‌آید اما در هر جدایی یک‌بار تازه می‌میرد. مرگ دردی است که درمانش را با خود دارد، چون برسد دیگر دردی نمی‌ماند تا درمانی بخواهد. اما جدایی:
دردی‌ست غیر مردن، کان را دوا نباشد
پس من چگوته گویم کاین درد را دوا کن

سوگ مادر، شاهرخ مسکوب
مهرناز خلیلی، سمیرا و stanco این را خواندند
امیرمسعود فدائی، غزل و امیر مسعود این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بِسِرشتَند و به پیمانه زدند

ساکنانِ حرمِ سِتْر و عِفافِ ملکوت
با منِ راه نشین بادهٔ مستانه زدند

آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نامِ منِ دیوانه زدند

جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عُذر بِنِه
چون ندیدند حقیقت رَهِ افسانه زدند

شُکرِ ایزد که میانِ من ... دیدن ادامه ›› و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغرِ شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نَگُشاد از رخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند.

به نظرم از حدود ۵۰۰ غزلی که حافظ سروده به غیر از بیست‌سی تاش همگی شاهکارند. با این حال فکر می‌کنم اگر از خود حافظ می‌پرسیدند ۵ تا از بهترین غزل‌هایی که سرودی‌و انتخاب کن بی برو برگرد یکیش این غزل بود. بیت پایانی غزل گواه این مدعاست.
یک شاهکار به تمام معنا، یک داستان کوتاه، یک متن روایی بی‌نقص، یک اثر عرفانی بی بدیل.
حالی به حافظ دست داده شگفت انگیز، از خود بی‌خود شده و قلم برداشته و سر زلف سخن‌و شانه زده و خلق کرده .‌‌.
به نظرم بیت اخرو پس از سرودن باقی غزل و خواندن چند باره‌ی آن و حظ وافری که برده، سروده . خودش هم شگفت زده شده از آنچه سروده و با خود گفته :
کس چو حافظ نَگُشاد از رخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند.
محمد فروزنده، میثم محمدی، stanco و امیر مسعود این را خواندند
امیرمسعود فدائی این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید