توصیه میکنم حتما این نمایش را با چشم و گوش باز به تماشا بنشینید تا ببینید با "چشم" باز خود را به خواب زدن چه عاقبتی برای مردم یک جامعه دارد؟ اینکه وقتی ارتباط "چشم" با "وجدان" آدمی از بین میرود، چه بلایی بر سر "جان" یکایک آدمهای جامعه میآید.
ممنون از نویسنده دغدغهمند اثر که یک سیلی محکم به گوش تماشاگر مینوازد که: نگذار چشمانت به هر چیزی عادت کند و هر جا رفتی وجدانت را هم با خودت همراه داشته باش!
تیم بازیگران محاکمه النا هم که خیلی خوب در این روایت درخشیدند. النایی که غم و مظلومیت عالم را با همه حرکات و کلماتش بدوش میکشد، دادستانی که خیلی عالی بر اعصاب همهمان سوهان میکشد، وکیل مدافعی که تا انتهای توانش همدل است و همراه و چارهساز و البته سایر بازیگران که نمایش را بسیار باورپذیر و روان به پیش میبرند. فقط مختصر اشارهای کنم به کار دو کاراکتر قاضی و میوهفروش.
بازی قاضی نمایش، پیمان معادی متری شیش و نیم را بیادم آورد. از چه جهت؟ از نظر سنت شکنی: نوعی سنتشکنی که در آن پا را خارج از کلیشه متداول
... دیدن ادامه ››
قاضیهای آثار نمایشی ایرانی میگذارد و بیشتر "انسانی" است. پرسوناژی است که ناراحت میشود، اسیر کشمکشها و تلاطمهای درونی است، در برابر امر و نهی دیگریها غضبناک میشود. و اینها همه در حالیست که همچنان اقتدار لازم و بایستهای از خود نشان میدهد.
و اما میوهفروش زحمتکش اجرا! یکی از وجوه جذاب این کاراکتر، ارتباط ثانویهایست که بجهت بازی آزادانهاش خواه ناخواه با تماشاگر (علاوه بر ارتباط اولیهاش با کاراکتر روبرو) برقرار میکند. لحن و طرز گویش او بگونهایست که سریع مابهازای بیرونی او را که بارها در میوهفروشیها دیدهایم (و صد البته نه آن داریوش ارجمند ستایش!) در پیش چشممان جان میگیرد و اینست که بیشتر احساس میکنید که ما نیز تفاوت چندانی با شاکیان محکمه نداریم.
**** و حال کمی جدّیتر (و احتمالا لو دادن بخشی از ماجرای محاکمه)
در محاکمه النا با چه سر و کار داریم: اثر، روایتگر تماشاگران بیطرفی (بقول آرنت) است که سرانجامِ نفع خویش را در تداوم وضع موجود و سایهاندازی شر دیدهاند. این عده، آنچنان بیهویت، بیگانه با "خود" و متاثر از جهانبینی شر هستند که بجز "شر" حتی از فهم جهان نیز بازماندهاند و نمیتوانند زیستن در جهان و با دیگران را در جام تحمل خویش بگنجانند. این است که از دست هر که جزو "آن دیگری" باشد شاکیاند و خواستار اشد مجازات برایشان.
اینها دلشان به "نقد" حاضر راضیتر است تا "نسیه" ندیده و نیامده. این است که هیچ "تغییر"ی به مذاقشان خوش نمیآید و ترجیح میدهند در حاشیه "امن" و بیعملیشان بمانند که مبادا چیزکی "خواب" را از سرشان بپراند!
در چنین شرایطی است که رویداد شگفتی چون بینا شدن "نابینا" که باید همگان را شاد سازد، گناه بشمار میآید و حتی از آن هم سنگدلانهتر: یک جرم.
راستش را بخواهید در این نمایش، یحتمل از برخی شاکیان [که طبقه حکّام را نمایندگی میکنند] آنچنان که باید دلگیر نشدم (عادت است دیگر!)، ولی از مردم عادی که بیشباهت نیستند به آنهایی که هر روزه از کنارشان گذر میکنیم چرا! این کتابفروش و سایر کاراکترها که در این نمایش مرزهای وقاحت را میدرند و تا آنجا پیش میروند که در لباس شاکیان حاضر میشوند، بیننده را تا حد انزجار از خود بیزار میکنند.
و این نمایش روایتگر چیست مگر: ندیدنی که مدارا کردن است و سر تعظیم فرود آوردن در برابر همه چیز: از ظلم و چپاول اطرافیان، سودجویی، همراهی کردن با همدردی و ترحم بقیه نسبت به دردمند [چرا که آن هم سقف و انتهایی دارد تا آنجا که همچنان مبتلا به درد باشی]، سکوت در برابر تعرض و دست درازی به حریم امن شخصی، و حتی شراکت جامعهی پیرامون با حکام در پایین کشیدن جایگاه انسان و یکسره از یاد بردن هویت حقیقی او.
یکی از تداعیهای شخصی "محاکمهی النا"، سکانس ماندگار مهمانی بالماسکه در آخرین ساخته کوبریک بود: چشمان کاملا بسته. انگار کاراکترهای نمایش در یک مهمانیای حضور دارند با نقابهایی مختلف لیکن پذیرفته شده توسط طبقه بالاییها. کسی که غیر خودی شناسایی شود، بایستی نقاب از چهره بیاندازد و مجازات شود (در حالت ایدهآل مهمانی را ترک کند). النا همان فردیست که بتازگی غیرخودی شده است (چون دیگر حاضر نیست نقاب اجتماعی از پیش تعریفشدهاش را به چهره بزند) و ازین روست که محاکمهای با عواقب سخت برایش ترتیب داده میشود.
یک جمله عجیبی هم در "چنین گفت زرتشت" نیچه هست که بنظرم تناسب زیادی با نمایش محاکمه النا دارد:
"با شناختن هر چیزی در کسی، آن چیز را در او شعلهور میکنیم. پس، از خُردان بپرهیز!"
النا آن کسی است که چون از موهبت بینایی برخوردار شده، ازین پس قادرست "آن چیز" را در افراد گرد خود به وضوح ببیند. و همین موجبات شعلهور شدن و "شاکی" شدن آن دسته افراد را فراهم میکند.
شاید بد نباشد نوشتهام را با این جمله از "هنر به منزله تجربه" جان دیوئی پایان ببرم- مخصوصا بخاطر همان یک کلمه "عمل" که عجیب حس کنش و منفعل نبودن و دست به کاری زدن را در جان آدم بیدار میکند:
اما هنر،
که در آن انسان به هیچ روی نه با انسان
بلکه تنها با نوع بشر سخن میگوید-
میتواند حقیقتی را سربسته بیان دارد،
عمل، اندیشه را میپرورد.