«غلامرضا لبخندی» دردناک و درخشان!
این که دوباره از تماشا لذت ببری چه بسا بیشتر از قبل اتفاقی نیست و نشانهی اینه که تو با یک اثر تمام عیار طرفی!
چهقدر نور خوبه، چهقدر صحنه درگیر کنندست، چهقدر همه چیز به اندازه و به جاست و چهقدر بهروز پناهنده غلامرضاست!!! (شاید بهتره بگم چهقدر غلامرضا شده!!!)
همهی بازیگرا با صد خودشون اجرا رو خیرهکننده کردن اما بهروز پناهنده نفس رو در سینه حبس میکنه، با خندههاش، با نگاهش، با سیگار کشیدنش و با غلامرضا بودنش! غلامرضایی که حتی با اومدن نور و پر شدن سالن از صدای تشویق، همچنان هولناک و مرموزه! بهروز پناهنده بینظیر مخوفه و شاید این عجیبترین تناقض باشه که این خوف دوستداشتنی و در ذهن ماندگارش میکنه!
کارگردان روی لبهی تیغ این نمایش رو پیش برده، هرچند تیغ سانسور ذرهای در انتقال مفهوم تاثیری نداشته و حتی با دوباره دیدن نمایش مفاهیم بیشتری از این که دستکش الان دست کیاست به مخاطب منتقل میشه! که خب نشان از هوش سرشار کارگردان، کهبد تاراج، و ریزهبینی و گنجوندن کلی حرف در یک ساعت اجراست!
اولین بار با اشک این نمایش رو تماشا کردم و این بار با ترس! ترس این که غلامرضا، مجید (فغان از مجید)، عبدالرحمن یا هر اسم دیگهای با چه هدفی
... دیدن ادامه ››
بیرون این در منتظر نشسته؟! ترس این که تا کی باید نگران این باشم که چون من زنم پس جامعه قرار با وجودی که قربانی شدم انگشت اتهامشو سمت من بگیره؟! ترس این که چندتا غلامرضا با داستانهای شنیده نشده اون بیرونن که میتونن پروندههایی قطورتر از خفاش شب بسازن؟! ترس این که چرا پیشگیری روانی انجام نمیشه تا داستانهای شنیده نشده گفته بشن و غلامرضاها به وجود نیان و مجیدها از بین برن و اون دستکش لعنتی از این دست به اون دست نچرخه؟!
پلک نزدم، اشک ریختم، ترسیدم، همزادپنداری کردم و به فکر فرو رفتم… حالا بیا صدتومنیاتو جمع کن! بیا صدتومنیاتو کش بنداز آقای تاراج…!!!